پس از تو : )



بسم الله الرحمن الرحیم ./



شاید دلشون وصال میخواست یکی شکوفه هاشو نمایان کرده بود یکی هم برگای تازه جوانه زده ش رو . دستاشون ! آخ ! دستاشون . نکنه میخواستن فاصله ی خالی بین انگشتای همو پر کنن ؟! آره دلشون وصال میخواست تو آسمون آبی . اون بالاها ! 

۱۳۹۸/۱/۱۳ امروز رفته بودیم پارک کنار رودخونه ! اینجا کوچیکه و نزدیک خونه ی بابا اینا ! اما قشنگه ، قشنگه ، قشنگه . اون ور رودخونه کوه و جنگله . تو دامنه ی رودخونه چمنزار سبز سبز ! شاید اینجا بهشته . سیزده تون به در :) روز طبیعت قشنگ و زیباتون مبارک ! خوشحالم که امسال بدون ضربه زدن به طبیعت این روز رو گذروندم ❤ . . + قصه ی تعطیلات نوروزی امسالم تموم شد و برگشتیم تهران قشنگ :)


بسم الله الرحمن الرحیم ./ 

بی هیچ مقدمه ای خواندن این کتاب را به همه ی دخترها و زن ها پیشنهاد میکنم. به زن های چاق و یا لاغر ، سالم و یا بیمار ، خانه دار یا شاغل . به مادرها ، همسرها ، دخترها . این کتاب پیشنهاد من به همه است ! موضوع کتاب فصل هایی از داستان زندگی خود نویسنده است! با نوشتاری روان و ساده . 



نویسنده در این کتاب بیست فصل از زندگی اش را تعریف میکند. هر فصل شامل دروغ ها و باورهای غلطی ست که به عنوان یک زن در خود میابد ! محتوای هر قسمت از داستان ،یک باور غلط ، رنج هایی که به خاطر آن باور متحمل شده ، مقاومتش در برابر رنج و در نهایت خلاصه ای از راهکار رهایی از آن باور اشتباه است. دروغ هایی که شاید نود درصد ما زن ها به آن دچاریم . باورهایی که باید آن ها را اصلاح کنیم تا بتوانیم خود ِ واقعی مان را به عنوان یک دختر، همسر، مادر و عضوی از جامعه بشناسیم ! جملات انگیزشی ِ گنجانده شده در متن داستان هر زنی را بعد از خواندن کتاب تشویق به هدف گذاری برای آینده و تلاش برای رسیدن به اهدافش میکند :) با این حال معتقدم همه ی ما انسان ها در مواجهه با هر نوع کتابی ممکن است بخش هایی را نپسندیم یا مطابق با سلیقه مان نباشد ، من نود درصد مطالبش را دوست داشتم ! بعضی از عیب ها و راهکارهای رهایی از آن ها فوق العاده بود ♥️

 #کتاب_دوم در سال ۹۸/ خودت باش دختر 


بسم الله الرحمن الرحیم ./

نوشته بودم : عطر تو پیچیده در کوچه باغ بهار ! 

نیستیُ من چون شمعدانی ِ لب ِ طاق در انتظار .

 آی انتظار !


جمله هامو پست نکردم ! نشد! یکی پرید وسط نوشتنم ، حواسم پرت شد . ظهر تماس تلفنی داشتیم ، سه روز دوریو سپری کرده بودیم . زنگ زده بود میگفت همکارم داره میاد چیزی لازم نداری برات بفرستم ؟! گفتم نه و . میگفت منم دارم میرم بیرون ! صدای ماشین می اومد . قبل تر ، وقتی که نامزد بودیم همیشه کلک هاشو میخوندم . همیشه اومدنشو میفهمیدم . حالا ولی هیچی از اومدنش نگفته بود ! مشغول درست کردن سالاد بودم مامان درو باز کرد. اگه گفتی کیه ؟ داداش مرتضی ! نه . مهمونا ؟ نه ! احسانههههه ؟؟؟؟ کسی چه میدونه چند کیلو قند تو دلم آب شد ؟! کسی چه میدونه حالا که شبیه بَره اینجا خوابیده و من بالای سرش اینا رو تایپ میکنم چه احساسی دارم . کسی چه میدونه ؟!


بسم الله الرحمن الرحیم ./ 

خواهرزاده ام به ماهی قرمز توی تُنگ میگوید : « جوجو آبی » ! جوجه ای که در آب زندگی میکند ! جوجه : هر موجود کوچک جاندار . دو ساله است و فقط پرنده ها ( مرغ ، خروس ، جوجه ، کبوتر و عروس هلندی را دیده . ) همه شان را به نام جوجه میشناسد. 

راستش چیزهایی هست که نمی دانیم ! نمیشناسیم ، برخی حتی از درک و تصورمان خارج است . همه ی ما آدم ها ناشناخته ها را به نزدیک ترین دانسته هامان نسبت میدهیم و برایش تعریفی ایجاد میکنیم . مرگ ، بهشت ، جهنم ، روح ! این ها را ندیده ایم ، بهشت را به نزدیک ترین تصویر ذهن ، یعنی همان باغ های دنیا تشبیه میکنیم حال آنکه بسیار فراتر است . محدود ، توان ِ درک ِ نامحدود را ندارد . مورچه در قصری بزرگ بیشتر از یک متر مربع از اطرافش ، چیزی را درک نمیکند ، زیبایی قصر را نمیبیند ! کوچک است . چگونه انسانی که از بیرون توان هضم تمام زیبایی های یک شهر را در دنیا ندارد ، میتواند عظمت بهشت و جهنم را درک کند ؟!



بسم الله الرحمن الرحیم ./

 از خواندن کتاب طوبای محبت می آیم ! و می نویسم که بماند . کتابی که خواندن ِ جلد اولش سه مّاه طول کشید! میتوانستم خیلی زودتر تمامش کنم. نشد!



با این همه حالا کتاب را که ورق میزنم، هر صفحه پر است از خط های قرمز زیر جملات زیبا . و کروشه های باز شده کنار عنوان هر بخش که دو یا سه جمله برداشت خودم و نکته هایش را نوشته ام ! آنجا که از زیبایی ِ تنهایی و غریب بودن میگوید نوشته ام : من الغریب الی الحبیب و دلم سوخته است !!! آنجا که از #حضرت_زهرا مینویسد ، حک کرده ام بر دلم ، مادرم . طوبای محبت را باید آهسته خواند و هر جمله را درک کرد، باید اخلاق عرفانی ِ اسلامی اش در جان و دلت بنشیند تا بفهمی و عمل کنی :) طوبا از محبت اهل بیت می گوید، از زیبایی ِ صبر ، از جمال ِ خدا ، از نیکویی ِ تنهایی ، از خوبی ِ جمع ، از رها کردن و رها شدن و اتصال و چنگ زدن . این کتاب، بزرگ است! و احساس میکنم باید روزی ، دوباره خواندنش را از سر گرفت . .


بسم الله الرحمن الرحیم ./



وقتی که رفتی ، وقتی که ماندم

از من دلم رفت ، از تو دلت ماند !

این عکس رو تو یه شب بارونی که رفته بودیم عمارت تقوی های گرگان گرفتم ! آقای همسر رفت تهران سر کارش و من موندم اینجا ! خدایا خودت هوای همه مسفرا رو داشته باش تو این بارون و هوا . آمین !


بسم الله الرحمن الرحیم :)

از جزئیات دنیا 

گل ها را دوست دارم 

و از تو تمامت را ، گل ِ من :) 

 ✒ #شهربانو_جهان_تیغ 

تقدیم به عزیز ترینم :) . . .



 اینجا پارک شهر گرگان ِ که فروردین ِ هر سال بهشت میشه امروز رفتیم اینجا کلی هم عکس گرفتیم البته هوا سرد بود زودی برگشتیم ❤ دو سال پیش یه همچین روزی برای اولین بار من و همسرجان همدیگه رو دیدیم :)))


بسم الله الرحمن الرحیم ./

خب :) سال تحویل شد و قشنگترین قسمتش همون لحظه ی تحویل سال بود که نشسته بودم کنار همسر و مادر و  تو دلم یاسین میخوندم *___* کافی نیس ؟ کافیه :))



الحمدلله کما هو اهله :))

عیدتون مبارک ، با آرزوی سلامتی و برکت و عافیت و عاقبت بخیری


بسم الله الرحمن الرحیم ./

دیروز ساعت سه حرکت کردیم ، و امروز ساعت شیش صبح رسیدیم به خسته ترین و داغون ترین حال ممکن ! در حالت عادی باید ۹ شب شمال میبودیم :(

ترافیک وحشتناک ، باد و بوران ، برف ، جاده ی پر شیب لغزنده ، سر خوردن ماشینا ، ریزش کوه ها تو خیابون ، قط شدن درختا و افتادنشون تو جاده ، آبگرفتگی ، بارون ، و خدایی که با همه ی ارحم الراحمین بودنش بهمون رحم کرد و حالا خسته ولی سالم و خوشحال رسیدیم خونه .



الحمدلله الحمدلله الحمدلله برای خدایی که مراقب مال و جانمون بود و هست

خدایا هوای همه مسافرای نوروز رو داشته باش تا با دل خوش عیدشون عید بشه :)


بسم الله الرحمن الرحیم./

تمام شب را به یکی از وحشتناک ترین حالات سردرد در عمرم گذراندم! یک جور که از شدت درد ، گردن ، شانه ها و کتفم هم درگیر شده بود و تب کردم. تمام تنم میسوخت. همه اش فکر میکردم یکی باید باشد برای تسکین این درد . و تو بودی! خدا را شکر که بودی . که وقتی فکرش را هم نمیکردم ، بگویی : یه روزی همچنین وقتایی کربلا بودی .

و من حتی نفهمم چه میگویی ؟! و باز بپرسم چی ؟! و دوباره بگویی : یه روزی همچین وقتایی کربلا بودی . 

و برای لحظه ای حتی ، تمام دردم را از یاد ببرم .

آخر خودت که خوب میدانی . مرهم جانم تویی !

حالا که این ها را مینویسم خوبم و الحمدلله کما هو اهله :)


بسم الله الرحمن الرحیم./

برنامه تلگرام ام را پاک کردم ، اپلیکیشن غرفه ام در سایت با سلام را پاک کردم ، عکس همه ی عروسک ها را از پیج اینستاگرامم پاک کردم ! آیدی و پروفایل پیج را هم عوض کردم ! حتی نیمی از دلم را هم پاک کردم . فردا روزی دیگر است ، طرحی زیباتر بر صفحه ی دلم خواهم کشید .


بسم الله الرحمن الرحیم ./

باورم نمی شود! حالا این منم و حکم مراجعی که ساخت عروسک همراه با اجزا را حرام میدانند ! این منم با بغضی از این سر دنیا تا آن سرش. این منم که امشب آخرین عروسکم را ساخته و پرداخته ام و حالا نشسته ام زار زار در تنهایی ام اشک میریزم . این منم که دست هایم را نذر لبخندها کرده بودم و حالا با همین دست ها اشک هایم را پاک میکنم و می نویسم که دیگر نمی شود و قطره ای میچکد روی گل های قالی ! بلکه سیراب شوند و خندان .

درست در نقطه ای که به اوج نزدیک است فروریختم . خسته ام . خسته ام از یک هفته فکر کردن به اینکه روی چه حسابی ساختن عروسکی که میتواند دنیای کودکانه را ، حتی دنیای ادم بزرگ ها را زیباتر کند ، حرام است ؟!

فکر میکنم به هیچکدام از اطرافیانم نمیتوانم بگویم چقدر غمگینم ، حتی نمیتوانم بگویم دیگر عروسک نخواهم ساخت و نمیتوانم بگویم چرا ؟! چون آن وقت است که به این حجم از خستگی و بغض و اشک ، خنده هایشان و احمق فرض شدنم و بی اساس جلوه دادن احکام هم از جانبشان ، اضافه خواهد شد .

راستی . چقدر تنها هستم !

خدایا روزی برایت نوشتم آنقدر عروسک میسازم که یک روز خودت برایم عروسک بسازی . حرفم را پس میگیرم ! به حکم دینت و دینم ، دیگر عروسک نخواهم ساخت به خاطر تو و عروسکی که میخواهی برایم بسازی


بسم الله الرحمن الرحیم./

مدتی بود ( یعنی از همان اول که آمدیم توی این خانه و زندگی مشترکمان را شروع کردیم ) ، یک تکه از هالمان فرش نداشت ! یک مستطیل چهار متری که گوشه ی خانه افتاده بود و از آنجایی که مستاجریم نشده بود برایش چیزی بگیریم . امروز آقای همسر مرخصی گرفته بود . صبح زود بیدار شدم ! روزهایی که قرار است به خانه زندگی و حال خوبمان برسیم را گذاشته ایم روز خانواده :)

ساعت هشت و نیم از خانه زدیم بیرون ! برای کاری به قرچک رفتیم ! اولین بار بود قرچک را میدیدم . سرسبز بود و من هر جا که سبز باشد را دوست دارم . بعد هم رفتیم تهرانگردی :) مقصد اول شهر فرش بود ! برای همان تکه خالی هالمان گلیم خریدیم *_* با چای و شکلات پذیرایی شدیم ، کمی منتظر ماندیم و البته از فضای بزرگ و زیبای شهر فرش هم لذت بردیم. 

بعد هم راهی میدان امام حسین (ع) شدیم .کمی گشت و گذار کردیم و در راه برگشت رفتیم شهر ری . حرم حضرت شاه عبدالعظیم حسنی ! یک زیارت کوتاه ولی دلچسب ، چند عکس یادگاری در حرم که حسن ختام چهارشنبه مان شد ! و الحمدلله کما هو اهله .

+ نزدیک بود تصادف کنیم به خیر گذشت ❤


بسم الله الرحمن الرحیم ./

پنج شنبه به تنهایی ِ کامل و خالص گذشت! تمام روز را در خانه بودم. حضرت ِ آقا شیفت بود! از صبح خودم را با برنامه های تلویزیون و خیاطی سرگرم کردم. آنقدر نشستم پای پارچه و چرخ و برش زدن و کوک های با دست که یک وقت یادم میرفت ساعت هاست سرم را بلند نکرده ام و سرم سنگین میشد. 

پنج شنبه را تا شب و شب را صبح تنها بودم و تنهایی خوابم نمیبُرد! تنها بودم و فکر میکردم چقدر عجیب است که هیچکس اطراف من نیست. میخواستم با مادر تماس بگیرم، گفتم چرا نگرانش کنم؟! بگذار تنها بمانم. یادم هست یک روز در یکی از وبلاگ های قدیمی نوشته بودم چقدر مشغله دارم!!! چقدر آدم اطراف من هست که باید با همه شان باشم و حالا عجیب هیچکس هیچکس هیچکس نبود نه حتی یک دوست.

تلویزیون را روشن گذاشته بودم که راحت تر بخوابم! عجیب تر آنکه ساعت سه نصف شب دعای کمیل پخش شد. « یا نورُ یا قدوس » . شب مثل روز روشن شد ! « اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس دعا » . و دلم نیز ! « الهی و ربی من لی غیرک » ! دیگر تنها نبودم! اشک هایم میریخت ولی تنها نبودم. همه جا روشن بود! صبح بخیر.



بسم الله الرحمن الرحیم./

زاده شدم حالی که فقط یک نفر را داشتم ، مادرم را . حاشا که در زمین ، عاشق تر از من به من تویی . تولدم مبارک با گریه ای که امانم را بریده !!! 

+ یک بار دیگر فهمیدم چقدر در دنیا تنها هستم ! دعا میکنم ، اجابتش با تو . الهی. هَب لی کمال الإنقطاع إلیک :)


بسم الله الرحمن الرحیم ./

. یک ربع قرن ، زندگی کردم ، روزای خوب و شاد و غمگین و سخت و پر اضطراب و سرشار از آرامش رو پشت سر گذاشتم ، روزایی که قاه قاه خندیدم و از شدت خنده دلم درد گرفت ، و روزایی که با چشمای قرمز پف کرده از شدت گریه ، بیدار شدم ! شبای بچگیم ساعت هشت نشده خواب بودم و شبایی که پای کنکور و جزوه ها و مسأله های انتقال حرارت و سیالات و عملیات واحد و جرم تا صبح بیدار موندم ! . یک ربع قرن، زندگی کردم ! اما عمرم چه جوری گذشت ؟! سعی کردم آدم ِ خوبی باشم ! درس بخونم و تو امتحانای مدرسه خودم نمره بگیرم. وقتی پای دانشگاه اومد وسط حاضر شدم درسی رو از شدت سختی بیفتم و دوباره بردارم اما تقلب نکنم ! سعی کردم آدم ِ خوبی باشم ولی تعریف ِ آدم ِ خوب چی بود ؟ سعی کردم به کسی ضربه نزنم . ضربه به قلب ِ کسی ؟! زدم ؟ ضربه به مال ِ کسی ؟! و بیت المال . زدم ؟ ضربه به جان ِ کسی ؟! به وقت ِ آدمی ؟! گاهی فکر میکنم اگر برای جامعه مفید نبودم اما تفاله هم نبودم !! . یک ربع قرن، زندگی کردم برای خودم چیکار کردم ؟! من تمام ِ عمر برای قلبم زندگی کردم . گاهی به خودم بد کردم و گاهی هوای خودم رو داشتم . و حالا بعد از این همه سال برای خودم یه نسخه تجویز کردم : شهربانو جان برای اینکه خوب باشی و خوب زندگی کنی باید رشد کنی ، برای رشد کردن ، کتاب بخون ، اطلاعات مفید و کاربردیت رو بالا ببر ، ورزش کن ، نقاشی بکش ، کار هنری انجام بده ، بنویس ، در هر لحظه از خدا تشکر کن ، قدر داشته ها رو بدون و ازشون لذت ببر ، تا وقتی که هستن . برای چیزی که از دستت میره غصه نخور. تو هر مقطعی از زندگیت کمال ِ چیزی باش که هستی ! درست مثل ِ زمانی که بچه مدرسه ای بودی و شاگرد ِ اول ! بیا و بهترین همسر باش !!! آدما توانایی ها و ویژگی ها و امکانات مختص خودشوت رو دارن ، و تو با همه ی چیزایی که در اختیارت قرار داده شده ، بهترین ِ ممکن رو از خودت بساز . عزیز ِ من ، زندگی کوتاهه ، زندگی زیباست ، لبخند بزن ! زندگیتو خودت بساز ، خودت رو خودت بساز . تو مخلوق ِ قشنگ ِ همون خدایی هستی که برای داشتنت خوشحاله :) برای داشتنش خوشحال باش و واسه رسیدن به خود ِ خودش زندگی و تلاش کن .


کیک تولدم :)

بعدا اضافه شد :)

آدم باید یه خاله داشته باشه که اینجوری سورپرایزش کنه خوشمزه ترین و دوست داشتنی ترین هدیه هایی که میتونستم بگیرم ( عکس دوم ) ۹۸/۱/۳۱ . عکس اول سورپرایز دخترخاله های دوست داشتنیم ۹۸/۱/۳۰ . خیلی خیلی خوشحالم که دارمتون و خیلی خیلی ممنونم که سلیقه مو میدونید و بلدید حال آدمو خوب کنید خوشگل ترین هام هشتگ #من_خیلی_خوشحالم رو چه جوری بنویسم که حق مطلب ادا شه ؟ . + اینکه بهت کتاب هدیه بدن ینی به عنوان آدمی که با کتاب خوشحاله میشناسنت ❤ و این ینی آفرین به من *_*


 

هدیه ی دخترخاله جان ها ❤

هدیه ی دوست داشتنی ترین خاله ی دنیا ❤


بسم الله الرحمن الرحیم./

رفته بودیم خرید مایحتاج. مجبور شدم پس اندازم برای نمایشگاه کتاب رو هم خرج کنم! اومدیم گردو بخریم گفتم ولش کن! گفت چرا ؟ گفتم آخه اینقدو آدم نمیدونه با پنیر بخوره یا فسنجون بپزه ؟! گفت بخریم حالا یه کاریش میکنیم ! همش ۱۸۰ گرم بود ! میدونم یه روزی میاد تو زندگیمون که با خیال راحت گردو رو هم کیلویی میخریم بدون اینکه از خرج دیگه ای بزنیم ! اینو نوشتم که یادم بمونه :)



بسم الله الرحمن الرحیم ./

قشنگ ترین اتفاقی که میتونه در طول سال رخ بده ، اینه که هزاران نفر برای فرهنگی ترین کار ممکن یه جا جمع بشن ! از بچه های توی کالسکه گرفته تا نوجوون و جوون و پیر ، آدمای مختلف با طرز تفکر، پوشش ، از شهر و فرهنگای متفاوت . دست ِ دوستی میدن به ورق ورق ِ کتابها ! . که دنیا رو جور ِ بهتری ببینن ! که رشد کنن و بهتر زندگی کنن و خوشحال باشن ❤ . برای ما هم امروز یه روز فوق العاده بود ، امروزی که از قبل عید منتظرش بودم تا زودتر برسه و بیام نمایشگاه ! شاید باورتون نشه ولی دیشب از ذوق بیخواب بودم خلاصه اینکه همه کتابایی که از پارسال منتظرشون بودم رو خریدم و حسابی کیفورم . + کوله ی گلگلی قشنگم که اون گوشه خودنمایی میکنه دوست داشتنی ترین هدیه ی زندگیمه از عزیزترینم که قراره باهاش کلی جاهای خوب برم حتی پیاده روی اربعین



بعد از نمایشگاه اومدیم خونه ی دخترخاله ، سرم درد گرفته بود ، اونقدر شدید شذ که کلی گلاب به روتون بالا آوردم ! و حالم بد شد رفتیم درمونگاه. آمپول و سرم !!! بهتر شدم . شب خونه دخترخاله موندگار شدیم .


بسم الله الرحمن الرحیم./

اگر نمینوشتم بد بود برای شخص بنده بد بود! اگر نمینوشتم کسی نمیگفت چرا ننوشتی؟ کسی مواخذه نمیکرد چرا دفاع نکردی؟ کسی سوالی نداشت من باب اینکه چرا در کمپین ِ #نه_به_سلبریتی_بیسواد شرکت نکردی . اگر نمینوشتم برا خود ِ درونم ، بد بود! یکی امده با پیج فیک ، از زبان یک نفر دیگر یک حرفی زده ، یک سلبریتی بیسواد هم رفته ملت را علیه ت شورانده ! ( گفته میشود پست سلبریتی تاثیرگذار بوده )!!! یکی هم مثلا مثلا مثلا ( که غلط هم کرده ) غیرتی شده و طلبه ای را به شهادت (قتل) رسانده ! این وسط چه اتفاقی می افتد ؟ جامعه ای مع ، فرزندانی یتیم ، خون ِ پایمال شده ! . و یک دسته که خود را طرفدار آزادی بیان میدانند و پیج قاتل و سلبریتی ِ مورد نظر را فالو و برایشان به به و چه چه میکنند ! چرا؟ و حالا هزار و یک چرای دیگر !!!! چرا ت مذموم است؟ چرا بد است؟ چرا در نگاه این ها قاتل بد نیست؟ چرا اوباش لاابالی بودن بد نیست؟ چرا پدر سه فرزند را بی دلیل ( گیریم که یک حرفی هم گفته باشد که نگفته ) کشتن بد نیست ؟ چرا یک نفر باید با هشت میلیون فالور ، به اندازه ی یک بچه دبستانی سواد رسانه ای نداشته باشد ؟ چرا باید در همه امور ، از پزشکی گرفته تا شیر خشک نوزاد و ت و ت نظر بدهد ؟ باور کن لازم نیست برای هر مساله ای حرف بزنی ! سخت است ؟؟؟ سخت است حاشیه کمتر بسازی ؟ سخت است جامعه را کمتر به انحطاط و زوال برانی ؟ سخت است ؟ نه ! دارم منطقی مینویسم ت معصوم نیست ! همه شان با سواد نیستند ، اشتباه هم میکنند ، ولی کدام قشر است که بهتر عمل کند ؟ تمام پزشکان حاذق اند ؟ تاکنون بر اثر اشتباهات پزشکی جان چند نفر گرفته شده ؟ تمام معلم ها در سطح عالی تدریس میکنند ؟ هیچ معلمی نیامده الکی بنشیند سر کلاس حقوقش را بگیرد و برود ؟ تمام مدیران همیشه عالی بوده اند؟ همه ی بازیگرها نان رنج خورده اند؟ نه ! یکی بیاید بگوید همه خوب بوده اند ؟ فقط ت به کل خراب است ؟ چرا بد فکر میکنید؟ چرا در جامعه ی اسلامی هر که را میبینم نگاه دیگری به ت دارد؟ چرا هر چیزی که حق و خوب است بد دیده میشود و هر چیزی که نحس و شوم است خوب ؟ دارم خسته می شوم ! ولی اگر نمی نوشتم بد بود! برای شخص بنده بد بود که فریاد نکشد #اللهم_عجل_لولیک_الفرج ِ بعد از این همه آشوب را . .


بسم الله الرحمن الرحیم ./

کل کتابُ اگه بخوام تو یه خط تعریف کنم میگه : 

ذهنتو از چرت و پرتایی که به طور ناخودآگاه باور کردی رها کن ، ببین چه تغییری تو زندگیت میخوای بکنی و همین الان پاشو و عمل کن ! تامام




شعار کتاب اینه که : کمتر فکر کن و دل به زندگی بده ! البته منظورش از فکر کردن خودگویی های اشتباهه که تو ذهنت تکرار میشه مث من خنگم ، من نمیتونم ، من زشتم ، من چاقم ، من بلد نیستم و .

.

امتیازی که به کتاب میدم ۸ از ۱۰

و میگم × ارزش خریدن داره ×

.

۱۳۹۸/۲/۱۷


بسم الله الرحمن الرحیم ./

کل کتابُ اگه بخوام تو یه خط تعریف کنم میگه : 

ذهنتو از چرت و پرتایی که به طور ناخودآگاه باور کردی رها کن ، ببین چه تغییری تو زندگیت میخوای بکنی و همین الان پاشو و عمل کن ! تامام


شعار کتاب اینه که : کمتر فکر کن و دل به زندگی بده ! البته منظورش از فکر کردن خودگویی های اشتباهه که تو ذهنت تکرار میشه مث من خنگم ، من نمیتونم ، من زشتم ، من چاقم ، من بلد نیستم و .

.

امتیازی که به کتاب میدم ۸ از ۱۰

و میگم × ارزش خریدن داره ×

.

۱۳۹۸/۲/۱۷


بسم الله الرحمن الرحیم ./

نوشتم : « سلام رفیق ! مرسی هوامو داری » ولی پاکش کردم ! کسی واسه امام حسینش (ع) انقد عامیانه نمینویسه که . مینویسه ؟! ببخش اگه بی ادبی کردم جانا . آخه من که فراموشت میکنم خودت ، خودتو به یادم میاری . ینی من هی رفیق نیمه راه میشم و هی از اون جلو برمیگردی عقب دستمو میگیری میگی بیا جانم جا نمونی :( حالا که چشام خیس شد یاد پیاده روی اربعین افتادم که هر جا کم میاوردم میگفتم آقا توان من انقد بود بقیه ش با خودته . بعد انگار با یه نیروی مضاعف راه میرفتم .


اومدم بگم دیشب یه لحظه به ذهنم خطور کرد که این ماهم زودی تموم میشه بدون اینکه حتی یه دعای افتتاح خونده باشم ، دلم گرفت . ساعتای یک و نیم کارام تموم شد. میخواسم بخوابم اما گفتم لااقل تو ایام البیض یه دعا که میتونی بخونی هوم ؟! یه دعای مجیر خوندم بعدم خوابیدم .


خواب دیدم اومدم کربلا . اومدم تو حرم . اون قسمتی که قبل ضریحه ! یهههه کوچولو از ضریح دیده میشد ! نمیومدم تو . نمیومدم نزدیک . میگفتم بذار قشنگ لایق شم ، بذار اول آدم ِ اول راه شم تا بعد یه دل سیر بیام جلو و ضریحو بغل کنم ! یادم افتاد چند تا گلدون دارم . پنج تا ؟ یا هفت تا ؟ گلدونای خونه ی خودم بودن . با این تفاوت که خیلی خیلی تمیز بودن و گلهام سبزتر و باطراوت تر و براق از همیشه .یهو نشستم همونجا تو ضریح گلدونامو خوشگل چیدم تو مسیر عابرایی که میرن سمت ضریح . گفتم اینا رو میخوام هدیه بدم به امام حسین (ع) . و همونجا نشستم کنار گلدونام . یکی از خادما رو صدا زدم گفتم این گلا هدیه های منن . اینجا باشن ، وقتی که من رفتم یه جای خوب براشون پیدا کن که مزاحم زائرا نباشن . نشست کنارم گلدونامو نگاه کرد . گفت چقد نازن . خوشحال بودم . دیگه چیزی یادم نیست . فقط. کاش ! راستی الان سحر یکشنبه ست و تو برنامه ی هفتگی من ، یکشنبه ها روز رسیدگی به گلدوناست . آقا جونم ؟ دوست دارم . میدونی که .


بسم الله الرحمن الرحیم .

از روز قبل نخود و لوبیا خیسانده بودم و چند بار آبشان را عوض کرده بودم. حوالی ظهر گذاشتمشان بپزد. جزء قرآنم را خواندم بعد هم نماز و کم کم آماده شدیم برویم نمایشگاه بین المللی قرآن . 

هوا به شدت گرم بود. ساعت دو ظهر روز جمعه از خانه زدیم بیرون. حوالی ساعت سه همینطور که از زیر یکی از پل های روگذر رد میشدیم چشمم به بنر تبلیغاتی نمایشگاه خورد ! نوشته بود از ساعت ۱۷ تا ۲۴ !!!!

زود آمده بودیم دو ساعتی وقت داشتیم . رفتیم تجریش ! بازار تجریش انگار از همیشه شلوغ تر بود و قیمتها فضایی .نمیدانستیم بخندیم یا گریه کنیم ! البته کسی که تجریش زندگی میکند حتما توان خریدش هم به همان قیمت ها میخورد. برگ مو کیلویی ۵۰ تومن ! و من چقدر احساس قدرت میکردم که همسرم از تاک بزرگ خانه ی پدرش یک گونی برگ مو برایم آورده بود و همه را شسته و فریز کرده توی یخچالم داشتم :)))))

امامزاده صالح ، مزار شهید داریوش رضایی نژاد ، و دوباره گذر از مسیر بازار تا پارکینگ . این همه راه رفته بودیم از افتاب به سایه و از سایه به آفتاب ! هنوز ساعت ۴ بود ! کم کم راه افتادیم سمت مصلی . چهار و نیم مصلی بودیم. خلوت نمایشگاه حالم را بهم میزد در ذهنم مقایسه اش میکردم با نمایشگاه کتاب ! دلم گرفته بود . چقدر قرآن و حجاب غریب مانده ؟؟؟ چقدر همه چیز عجیب بود ! حتی فکری هم به ذهنم خطور نمیکرد محض دلگرمی و دلداری . ( همه ی این ها به خاطر این بود که ما در اوج گرما و خیلی زود رفته بودیم و ماه رمضان هم بود ! هر چه به غروب نزدیکتر میشدیم شلوغ تر میشد و خیلی ها هم بعد از افطار می آمدند .)

لاین اول مربوط به پرسش و پاسخ مذهبی بود هیچ کتاب دعا و قرآنی نبود !!! هنگ کرده بودیم که چرا هیچ خبری نیست ! بعد از یک چرخ کوتاه تازه مسیر قرآن ها و ادعیه و کتاب های مذهبی را پیدا کردیم ! و خوشحال و سرخوش و مستان که ادم ها اینجایند و اصلا نمایشگاه از فلان جا شروع می شود . 

طبقه ی بالا مربوط به عفاف و حجاب بود . انواع پارچه و چادر و روسری و ساق دست و . از همان هایی که ادم دوست دارد همه شان را داشته باشد . چادر بحرینی خریدم و روسری :) چنان کیفور که تمام خستگی و عطش روزه از ذهنم پاک شد . ساعت شش و نیم بود که کارمان تمام شد . هر چه میرفتیم جلو آدم بود ! انقدر آدم دیدم که دلم گرم شد! محوطه ی بیرون شلوغ شده بود بچه و مرد و زن ! خوشحال شدم و دوست داشتم باز هم شلوغ تر باشد آنقدر که نشود از جایت تکان بخوری.

چنددقیقه مانده به افطار رسیدیم. نخود و لوبیاها را بسته بندی کردم . افطار آماده کردم و سحری پختم و هلاک و خسته لبخند زدم :)

الحمدلله کما هو اهله :)


بسم الله الرحمن الرحیم ./

کل کتابُ اگه بخوام تو یه خط تعریف کنم میگه : 

ذهنتو از چرت و پرتایی که به طور ناخودآگاه باور کردی رها کن ، ببین چه تغییری تو زندگیت میخوای بکنی و همین الان پاشو و عمل کن ! تامام



شعار کتاب اینه که : کمتر فکر کن و دل به زندگی بده ! البته منظورش از فکر کردن خودگویی های اشتباهه که تو ذهنت تکرار میشه مث من خنگم ، من نمیتونم ، من زشتم ، من چاقم ، من بلد نیستم و .

.

امتیازی که به کتاب میدم ۸ از ۱۰

و میگم × ارزش خریدن داره ×

.

۱۳۹۸/۲/۱۷


بسم الله الرحمن الرحیم ./

امروز با اینکه کمی سرگیجه داشتم بعد از مدت ها نشستم پای چرخ خیاطی! کمدم را باز کردم چهار تا جعبه دارم ، توی دو تاشان تکه پارچه هایم را گذاشته ام و توی دو تا هم نمد . پارچه تریکوی کرم رنگی که برای بدن عروسک ها استفاده میکردم یک گوشه افتاده بود ! از وقتی عروازی را کنار گذاشته ام پارچه ها هم مثل چرخ خیاطی ام خاک میخورند .

امروز ولی همان پارچه تریکوی کرم رنگ را با دو نوار پارچه ای پهن چارخانه ی قرمز ترکیب کردم و برای همسر شلوارک راحتی دوختم . نمیتوانم بگویم همسرم چقدر خوشحال شد و همان لحظه پوشیدش و چند بار هم در آینه ورانداز کرد لباس را بعد از آن افتادم به جان پارچه خال خالی سورمه ای که مدت ها بود با فکر دوختن لباس برای محمد برایش نقشه کشیده بودم .

از آنجا که آموزش ها را از اینستاگرام و فضای مجازی یاد گرفته ام ، سایزبندی کودکان را هم با یک سرچ پیدا کردم . الگوی شلوارک را با کمک یکی از پیج ها کشیدم ، روی پارچه انداختم و

از ساعت دو پای کار بودم ، این بین یکی دو ساعت استراحت و دوباره تا ده شب مشغول و بالاخره چیزی که میخواستم درآمد . لباس شازده کوچولوی دلم را با روباه اهلی اش تمام کردم و انقدر خستگی اش برایم شیرین بود که هزار بار به عکسش نگاه کردم و لذت بردم .



راستی ؟ اگر بچه داشتم دارم شبیه مامان میشوم . و حالا میفهمم حال عاشقانه ی مامان را وقتی آن همه لباس برایم میدوخت و میبافت . دارم شبیه مامان میشوم و برایم در دنیا هیچ چیز شبیه مامان شدن نیست ، چرا که هیچکس را بزرگتر، مهربان تر و نزدیکتر از مامان نمیشناسم . دارم شبیه مامان میشوم . خدایا آیا من هم مامان می شوم ؟!

آقای پناهیان میگفت برای حاجتی نزد امام حسین علیه السلام رفتند ، ایشان پرسیدند آیا پیش از آنکه نزد من بیایی سراغ برادرم حسن علیه السلام نرفتی ؟ گفتند خیر !!! امام حسین علیه السلام فرمودند به سراغ ایشان بروید !!!!

امشب ولادت کریم کریمان است ، ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ! و تا کنون هیچ حاجتی را برای واسطه گری پیش ایشان نبرده ام . چنددقیقه ی قبل جوجه نوشت زیارت ۳۶ ام ! برای حاجتم . آقای من ، کریم ِ کریمان ، پیش خدا میانجیگری میکنید ؟.

تولدتان مبارک


بسم الله الرحمن الرحیم ./

امشب بیشتر از همیشه با هم بازی کردیم . داره میخوابه ، دستای کوچولوشو برد بالا گفت برا عمه ! گفتم چی ؟ مامانش گفت داره برات دعا میکنه .

گفت برا عمه اومد .

مامانش گفت چی؟

گفت خانومه کو ؟

گفتم خانومه ؟ کدوم خانومه ؟

مامانش گفت دختره ؟

گفت اره .

مامانش گفت به نفع خودت کار نکنی . خندیدیم . 

خندیدم در حالیکه که گوشه ی چشمم اشکم میلرزید :)

+ محمد یاسین ۲ سال و یک ماهشه



بسم الله الرحمن الرحیم ./

قصه ازونجا شروع شد که اومدیم پارک ساعی ، تا یکی دو ساعت استراحت کنیم :) چشمم که خورد به مجسمه ی آقای ساعی ، دیدم یه گل کوچولو دادن دستش ! نمیدونم کی اینکارو کرده بود اما خیلی به دلم نشست ! مجسمه ای که رنگ و روش رفته بود با یه گل یه حال قشنگی داشت . 



گل رو برداشتم گفتم خب این سهم امروز منه باهاش عکس گرفتم ، هر جای پارک رفتم با خودم بردمش ، دست آخر که خواستیم برگردیم ، یه قسمت دیگه از پارک بودیم ، گل رو گذاشتم روی نیمکت ! برای نفر بعد :)) 



شاید بعد من یکی دیگه اون گل رو پیدا کنه و حالش خوب شه . 

خواستم بگم گاهی یه چیزایی تو زندگی هست ، که خیلی خیلی کوچیکن ، ممکنه حتی نبینی شون ! باید یاد بگیریم همین ها رو توی زندگیمون پیدا کنیم ، ازشون لذت ببریم و به دیگران هم ببخشیمشون


بسم الله الرحمن الرحیم./

هشتمین کتاب سال ۹۸ ، خیلی سریع خونده شد ! علی رغم اینکه اولین کتابی بود که به سبک نمایشنامه میخوندم ، هنوزم باورم نمیشه ۱۸۰ صفحه رو دو ساعته تموم کردم هیچوقت فک نمیکردم از خوندن نمایشنامه لذت ببرم اما حالا میتونم به جرات بگم که در نوع خودش بینظیر بود . . کتاب کرشمه ی خسروانی درباره شهوت و مستی بی اندازه یزید لعنت الله علیه هست که همسر والی عراق رو جایی میبینه و شهوت کورش میکنه و میگه هر جور شده باید این زن رو به دست بیارم. . معاویه پدر یزید ( و باز هم لعنت الله علیه ) با هزار تا مکر و حیله یه کاری میکنه که شوهر اون زن ، زنش رو طلاق میده و بعد میخوان اون زن رو برای یزید خواستگاری کنن . اما این وسط یه ماجرایی پیش میاد بقیه شو نمیگم  



فقط بگم همیشه پای مردانگی یک مرد در میان است و ایشون کسی نیست جز : #حسین_بن_علی_علیه_السلام . . . قیمت کتاب : ۱۴ تومان امتیاز من به این کتاب : ۱۰ از ۱۰


بسم الله الرحمن الرحیم ./

هفتمین کتاب سال ۹۸ ! بی نظیر بود . همونقدر که بگم ۲۵۰ صفحه رو کمتر از یه نصف روز خوندم کافیه برای خوب بودن و روون بودن و محسوس بودن متن کتاب ❤ . کتاب خاطرات سفیر مجموعه ی خاطرات خانم نیلوفر شادمهری هست که برای تحصیل مقطع دکتری به فرانسه رفتن ! اما با همون ظاهر محجبه و موجه و متدین . . هر خاطره شامل شش یا هفت صفحه ست که شامل اتفاقات خوابگاه ، مباحثی که درباره نوع پوشش و اسلام و ایران از طرف فرانسوی های مسیحی و لاییک و عرب های ظاهرا مسلمون و یا اهل تسنن. شروع میشه و خانم شادمهری خیلی قانع کننده جواب همه ی سوالات رو میدن و گاها متن رمان همراه با طنزهایی هست که خنده به لبتون میاد . . خوندن این کتاب کمک میکنه بدونید اوضاع در خارج از کشور چطوره و مردم تو چه خلأیی از معنویت دارن زندگی میکنن و همینطور آشنایی با دیدگاهشون به ایران و اسلام . 



این کتاب رو به همه مخصوصا کسایی که درباره اسلام و شیعه اطلاعات کامل ندارن و کسایی که میخوان درباره حجاب متقاعد بشن ، توصیه اکید میکنم . . امتیاز من به کتاب : ۱۰ از ۱۰ قیمت : ۲۰ هزار تومان . ۹۸/۲/۲۳


بسم الله الرحمن الرحیم ./

ششمین کتاب سال ۹۸ هم خونده شد :) کتابی که داستانش رو به صورت معما شروع میکنه و با طرح سوال و سرنخ ها مجبورت میکنه بشینی پاش تا بفهمی آخرش چی میشه !!! داستانی که اوایلش معماگونه ست و اواسطش به عاشقانه ترین حالت ممکن اشکت رو درمیاره و بعد از اون وارد مساله ی مهمی میشه ! «زندگی» نگاه زیبا به جزئیات زندگی و عشق از نکات مثبت این کتابه . نگاه به ستاره های آسمون ، به جزئیات یک گل ، به یه زنبور کوچیک ، به عشق و لذت بردن از کوچیکترین حرکات و جزئیات وجود معشوق و در نهایت رسیدن به این نکته که ما چقد خوش شانسیم که شانس زنده بودن و زندگی کردن توی این دنیا رو داریم .



 البته این داستان از نظر من یه ایراد داشت و اونم اینکه پدر جرج اعتقادی به جهان آخرت نداشت ، باز هم این به اعتقادات نویسنده برمیگرده اما اگه پدر جرج اعتقادت معنوی داشت قطعا مرگش براش قابل قبول تر و زندگیش قشنگ تر میشد :) . سوالی که در پایان کتاب جُرج پونزده ساله باید بهش جواب بده اینه که حاضری زندگی کردن رو انتخاب کنی بدون اینکه بدونی کی متولد میشی و کی میمیری و چقد فرصت و امکانات داری ؟! تولدت رو انتخاب میکردی حال اینکه باید یه روز بمیری و از هر چیزی که دوست داری دست بکشی؟ . . + جواب من هم به انتخاب زنده بودن و زندگی کردن مثبته ! من وجود دارم و مطمعنم این بهترین هدیه خداست شما به این سوال چه جوابی میدین ؟ فرض کنید هنوز به دنیا نیومدین و ازتون میپرسن میخوای متولد شی؟ چی میگین؟ . . قیمت کتاب : ۲۰ هزار تومان امتیاز من به کتاب : ۷ از ۱۰ ۱۳۹۸/۲/۲۲


بسم الله الرحمن الرحیم ./

پنجمین کتاب سال ۹۸ هم تموم شد :) کتابی که یکی دو ساعته میشه خوندش ! بعد از خوندن این کتاب فهمیدم چقدر انتخابم تو مسیر زندگی و هدفی که پیش رو دارم درسته و اطمینان پیدا کردم به راهم ! این کتاب مجموعه ای از سخنرانی های رهبری و امام خمینی (ره) درباره ی زن هست که به همت آقای پناهیان گردآوری شده . . تو این کتاب ارزش و قدرت زن ها از نظر اسلام بیان شده و زن رو از نگاه کالا بودن بیرون آورده و قدرت روحی و معنوی زن رو به رخ تمام جهان میکشه ! و وظیفه ی اصلی زن رو هم پایه ی کار پیامبران که تربیت انسان های والاست قرار میده :) . با خوندنش به زن بودنتون افتخار میکنید و اینکه چقدر نگاه و دید اسلام متفاوت تر و ارزشمندتر از نگاه عامیانه ایه که این روزها تو جامعه جا افتاده . .



 + فقط یه ایراد کوچیک داره این کتاب که چون متن اصلی سخنرانی اورده شده بعضی از جملات در بخش های مختلف تکراری ان . که این توی کلام عیب نیست ولی وقتی به صورت نوشتار درمیاد باید تصحیح شده تر باشه . ۱۳۹۸/۲/۱۹ . .


 √ امتیاز من به این کتاب ۹ از ۱۰ 

√ ارزش خریدن دارد. 

√ قیمت کتاب ۷ هزار تومان .


بسم الله الرحمن الرحیم ./

امشب بیشتر از همیشه با هم بازی کردیم . داره میخوابه ، دستای کوچولوشو برد بالا گفت برا عمه ! گفتم چی ؟ مامانش گفت داره برات دعا میکنه .

گفت برا عمه اومد .

مامانش گفت چی؟

گفت خانومه کو ؟

گفتم خانومه ؟ کدوم خانومه ؟

مامانش گفت دختره ؟

گفت اره .

مامانش گفت به نفع خودت کار نکنی . خندیدیم . 

خندیدم در حالیکه که گوشه ی چشمم اشکم میلرزید :)

+ محمد یاسین ۲ سال و یک ماهشه



بسم الله الرحمن الرحیم ./

هی رفتم تو دیوار اجاره مسی ها رو نگاه کردم هی از قیمتای وحشتناک دلم لرزید ! هزار جور فکر و خیال اومد تو سرم ، هزار تا غم ، کلی استرس ! حتی یه لحظه گفتم تو این اوضاع بچه خواستنت چیه اخه ؟! تهشم به همسری گفتم فک کنم دارم افسردگی میگیرم . 

آخه لعنتی هنوز سه ماه دیگه تا مهلت خونه مونده ! سه ماه رو خوش باش ! برا بعدش هم خدا هست . خدای بزرگ هست . خدای بزرگ کریم و بخشنده ی همیشه حواسش جمع بنده هاش ، هست و هست و هست .

- رب انزلنی منزلا مبارکا و انت خیر المنزلین -


بسم الله الرحمن الرحیم ./



همه‌کس‌ کشیده محمل به جناب‌ کبریایت  

من و خجلت سجودی‌که نریخت‌گل به پایت  

نه به خاک دربسودم نه به سنگش آزمودم

به‌کجا برم سری راکه نکرده‌ام فدایت 

 نشود خمار شبنم می جام انفعالم 

 چو سحر چه مغز چیند سر خالی از هوایت 

 طرب بهار امکان به چه حسرتم فریبد 

 به بر خیال دارم‌ گل رنگی از قبایت 

 هوس دماغ شاهی چه خیال دارد اینجا 

 به فلک فرو نیاید سرکاسهٔ گدایت 

 به بهار نکته سازم ز بهشت بی‌نیازم 

 چمن‌آفرین نازم به تصور لقایت 

 نتوان کشید دامن ز غبار مستمندان 

 بخرام و نازها کن سر ما و نقش پایت  

نفس از تو صبح خرمن نگه از تو گل به دامن 

 تویی آنکه در بر من تهی از من است جایت 

 ز وصال بی‌حضورم به پیام ناصبورم  

چقدر ز خویش دورم ‌که به من رسد صدایت 

 نفس هوس‌خیالان به هزار نغمه صرف است 

 سر دردسر ندارم من بیدل و دعایت     .

« بیدل دهلوی »

خدایا تقدیر ما رو همه ی خیرات دنیا و اخرت بنویس و اللهم عجل لولیک الفرج .


بسم الله الرحمن الرحیم ./

کلمات را یک به یک می نویسم، دوباره خط میزنم! کلمه نیست. کلمه ای بزرگ، که شور و حالِ حب حسین بن علی علیه السلام را به تصویر کشد. دست ها از حرکت باز ایستاده، انگشتانم لمس می شوند، دل پر میگیرد و چشم ها میبارد! به خاطرات دور دست میروم، دور اما روشن، به معنای عمیق و دقیق «حب الحسین یجمعنا»! به خیل عظیم سیاهپوشان پیاده! هر یک به رنگی، به زبانی، به فرهنگی حتی به دینی. آنجا که فقیر و غنی در یک راستا گام برمیدارد، عرب و عجم، و گاه اروپایی و آمریکایی، پیر و جوان، بیمار و تندرست، و کودکان. امان از کودکانِ در راه. آنجا که زبان آدم ها با یکدیگر، لبخند است و با خودشان گریه. بی شک دستی از آسمان حلقه ی اتصال دلها شده است. هراس و گریز نیست، عشق است و امید! آنها که خانه و کاشانه را در دوردست رها کرده اند، و آنها که درب منازل را شبانه روز برای پذیرایی از میهمانان اباعبدالله باز گذاشته اند. یکی پا میرود، دیگری بر تاول پاهایش مرهم میگذارد، کسی کفش پوشیده، یکی نشسته روی زمین برای تمیز کردن کفش ها التماسش میکند! پسرهای هشت نُه ساله نشسته اند روی زمین، زیر پای عابران و سینی های بزرگ غذا و خرما را ساعت ها روی سر گرفته اند! سرم فدای سرت! ای جان. و دخترکان ِ سرخ روی کوچکی که قدشان تا کمر عابران هم نمیرسد، شیشه ی عطری به دست، ایستاده اند! گویی کسی میانه ی راه، گل کاشته است. یک نوازش برای لبخندشان کافی‌ست، و رخصتی که با عطر محبت سرمستت کنند. خسته می شوی، مینشینی، نگاهت به پیرمردی ناتوان خیره می ماند که چگونه در مسیر عشق پیشی گرفته! شرم میکنی. دوباره برمیخیزی با نیرویی عجیب. قدم ها را، ستون ها را! کدام محبوب چنین جاذبه ی گیرایی دارد؟ کدام میزبان اینچنین میلیون ها مهمان را شبانه روز به خویش میخواند؟ چیزی شبیه نور، شبیه مهر، شبیه هور، که با عشق، همه نوع بشر را به روضه ی خویش دعوت کرده ست! بی شک حب حسین، روزی این سیاهه لشکر را به سپاهی عظیم تبدیل میکند برای حکومت جهانی فرزندش. آری. حب الحسین یجمعنا

_ از این روزهای انتظار _


بسم الله الرحممن الرحیم ./

عنوان پست رو که نوشتم چشام پر شد و با ب بسم الله اشکام ریخت! من خوش خیالم که فک میکنم منو میخوای! اصن ادم باید خوش خیال باشه. میدونی؟‌صبح با حال بدی بیدار شدم ، تموم دهنم پر آب بود و حالت تهوع بدی داشتم ، به خاطر معدم . رفتم دستشویی اب زدم به سر و صورتم فک کردم دو سه نصف شب‌باشه ، تاریک بود، ساعتو نگاه کردم، پنج صب بود! نماز خوندم! امروز از چله ی زیارت عاشورا روز هفدهم بود! امروز مهمون داشتم گفتم شاید نرسم بخونمش بعد نماز صبح خوندم .

دیشب اسممو برای قرعه کشی کمک هزینه سفر اربعین داده بودم! صبح ابجی پیام داد که اسمت درنیومده؟ گفتم نمیدونم . اما وقتی رفتم نگاه کردم اسمم دومی بود! کد ۳۲۲۳ . ده بار کد رو چک کردم ! چقد بغض کردم. چقد ذوق کردم. چقد بال درآوردم و چقد جلوی خودمو گرفتم که به هیشکی نگم . جز دو سه نفر از نزدیک هام!

میدونی؟ حالا که اشکام به پهنای صورتم میریزه و از تپه ی گنده ی دماغم سر میخوره ، میخوام ازت بپرسم منو میخوای؟ ازین سوالایی که خنگا مپرسن . منو دوس داداری؟ میدونی ؟ اوایل عقدمون این سوالو زیاد از همسرم میپرسیدم ناراحت میشد. میگف این چه سوالیه اخه ؟! ولی من دوست داشتم هی تایید کنه ، هی بگه دوستت دارم ! تو که میدونی من خنگم زود یادم میره . برا همین زیاد میپرسم . منو میخوای؟ هنوزم ؟ الان چی ؟ یک . دو . سه . سه ثانیه گذشت الان . الان چی ؟ هنوزم منو میخوای؟ میدونی از صب تاحالا چقد ذوق کردم؟ چقد زندگی کردم؟ چقد جلو خودمو گرفتم که به اون دوستام که حدس میزدم دلشون بگیره از اینکه اسمشون تو قرعه نیفتاده هیچی نگم؟

تو که منو میشناسی . ادم فکر و خیالم . صب که کد اسممو دیدم یاد اون شب افتادم که عمه گفته بود میخوایم یه نفرو بفرستیم سفر اربعین واسش پول جمع میکنیم منم هر چی تو حسابم بود ریخته بودم براش هیچی ام برا خودم نذاشتم . گفتم شاید رفتنی نشم لااقل اینجا سهیم باشم. حالا از صب فکر و خیال افتاده به سرم که وقتی کمک اینجوری میکنی خدا ده برابرشو بهت میده ، هی میگفتم نکنه خدا خواست زودتر بده بگه فردا روز نیای بگی من برا زیارت کمک کردم ؟! باز حساب کتاب کردم کفتم نه این پول هشت برابر میشه، ده برابرش نیست !!! بعد با خودم خندیدم که یه صد تومن اینا کم دادی ، باز فوری حرف ِ تودلیمو قورت دادم که شوخی کردم به دل نگیری یه وقت . 

حالا شب شده ، دوباره من فکر و خیال ورم داشته میگم نکنه یه روز منو نخوای؟ نکنه بی جنبه بازی دربیارم ؟ نکنه جوگیر شم فک کنم خبریه ؟ نکنه . نکنه . نکنه . راستی؟ منو دوس داری؟ امام حسین . منو میخوای؟


بسم الله الرحمن الرحیم .

من ناامید نشدم از در خونتون آقا ، به ۲۴ ساعت نکشید مجوز جور شد . چیکار میکنید با دلمون آقا ؟

کسی که دوس داره بچه داشته باشه ، کسی که عاشق بچه ست ، روضه ی علی اصغر چه میکنه باهاش؟ این روضه منو میکشه آخر. آخ فقط برسم به کربلات. اینو گوش بدم تو کربلات آقا .

دریافت
حجم: 3.34 مگابایت
 


بسم الله الرحمن الرحیم ./

 

یه ساعت قبل حرکت به سمت خونه مون ، زنگ زدن به همسر و گفتن مجوز خروج از کشور ندادن! این شد که گوشیو وصل کردیم به ضبط ماشین و ۱۵ تا مداحی ِ محرم و اربعین رو از شمال تا نیمه های راه تهران گوش دادیم ! این برام یک ارزو بود که برآورده شد. آرزوی گوش دادن به این مداحی ها با صدای بلند توی جاده .

ولی آرزوی بزرگی رو پرواز دادم . ینی کربلا پَر؟ ینی اربعین پَر؟ ینی دل من پَرپَر؟

چله ی زیارت عاشورا گرفتم . روز دوم جواب رد دادن ! ولی من به این سادگی دست بر نمیدارم :(


بسم الله الرحمن الرحیم ./

 من از کودکی عاشقت بوده ام قبولم نما، گرچه آلوده ام . .  

 

یازده ماه از خدا این روزها را خواستم 

دیدۀ تر خواستم حال بکا را خواستم

 

اذن دق الباب این خانه برای ما بس است

استجابت پیشکش فیض دعا را خواستم 

 

یازده ماهست می خواهم که سلطانی کنم 

پشت این در ماندن و دست گدا را خواستم . . .  

 

قول دادم این محرم معصیت کمتر کنم

همت توبه به درگاه خدا را خواستم

 

از علی موسی الرضا رزق لباس مشکیه

دستباف حضرت خیرالنسا را خواستم 

 

هر محرم زیر دین صلح آقاییم ما 

یا امام مجتبی اشفع لنارا خواستم 

 

کربلایی نیستم اما تو شاهد باش که

هردعایی کردم اول کربلا را خواستم

 

شصت شب از صبح تا شب نوکری در روضه ها

طعنه خوردن، سوختن پای شما را خواستم

 

گرچه ناقابلتر از این حرف ها هستم ولی

یک زیارت اربعین پایین پا را خواستم

 

از نجف تا کربلا پای پیاده دست جمع 

روضه خواندن بین این صحن و سرا را خواستم

 

اهل عالم دارد از ره ماه ماتم میرسد 

هیئتی ها یاعلی! دارد محرم میرسد.

 

 

برات لباس دوختم ، نمیخوای بیای ؟ میدونی ؟ بعضی وقتا فک میکردم شاید خوب نباشه که برای اومدنت زیاد اصرار کنم ! هر چند هر وقت خواستمت ، نوکر ائمه خواستمت . دوست و یارشون خواستمت . دیروز صب گفتم فردا اول محرمه ، میدونی از صب تا شب نشستم پای چرخ و فک کردم چقد خوب بود اگه بودی ! اگه بودی تو این دنیا ، یه نفر به سیاه پوشای امام حسین اضافه میشد . درسته کوچولویی ولی قشنگی ! قشنگی وقتی امام حسینو دوس داشته باشی .

راستی پیراهنو که نشون بابات دادم ، زیاد نگاش کرد حتی بوسیدش . نمیای سه تایی بریم کربلا ؟ فک کنم ارزششو داشته باشه از اون دنیا دل بکنی . اینجا ، رو زمین ما کربلا داریمااا . دیگه چه وعده ای ازین بالاتر ؟!


بسم الله الرحمن الرحیم ./

 

 

 

من که نمیتونم از شما بنویسم ، اما میتونم برای شما بنویسم :) میتونم بنویسم که وقتی اولین بار دعوتم کردید به حرم ِ امنتون ، هیچوقت باورم نمیشد که این من باشم نصف شب ِ ۱۳ رجب رو به روی ضریحی که تا یک متری همه رو دور کردن تا دسته گلای بالای ضریح رو نو کنن . باورم نمیشد این منم که دارم ضریح رو بدون اینکه کسی بهش چسبیده باشه از نزدیک میبینم ! . میتونم بنویسم واسه بار دوم که دعوت شدم ، حوالی اربعین بود ، که خسته بودیم و شب تا صبح رو پشت بوم ِ یکی از صحن ها دراز کشیدیم درحالیکه ماه کامل بود و همون ماه کامل افتاده بود کنار گنبد طلاییتون ، اصلا همینجا بود تلاقی ماه و خورشید . همینجا بود که از نور گنبدتون ماه روشن شده بود ! اون شب میتونستم تا صب خیره بشم به این تصویر و خسته نشم ازش ، هر چند نمیدونم کی خوابم برده بود . . نمیتونم از غربت ِ دوران زندگی شما بنویسم اما میتونم برای غربت ِ بعد از شما بنویسم . که همین هوای نجف بس ! همین بس که آرامشش چقددددددر عجیبه ، و غریب ! . نمیتونم از بزرگی شما بنویسم اما میتونم از کوچیکی خودم بنویسم و بگم دو بار با همه ی آلودگیم پا گذاشتم به حرم ِ امن شما ، و هیچکدوم از این دوبار هیچی نفهمیدم ! هیچی درک نکردم ، من ظرفیت نداشتم ، کوچیک بودم برای هوای حرم، برای هوای نجف ، برای درک عشق ! « مور ، چه میداند که بر دیواره ی اهرام پا میگذارد ، یا بر خشتی خام ؟! » من همون مور بودم ، که از فرط حقارت و کوچیکی ، نمیفهمیدم بزرگی ِ بودن تو حرم شما رو . . بگذریم . اینا بهانه ای بود که بگم : شکر ِ خدا که شیعه ی مولـا آفریدمون :)) . الحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ المَعصومین عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ . . که بگم : به سلیمان ِ جهان ، از طرف ِ مور ، سلـاااااامممممم . . . و بگم منتظر بار سوم و چهارم و پنجم و ششم و هفتم و هزارم ِ دعوتتون هستم ^___^ همینقد پررو و زیاده خواه .


بسم الله الرحمن الرحیم./

 

سری اول که تو شهربازی کاستر سوار شده بودم ترسیده بودم خیلی جیغ زدم. اونقد که وقتی تموم شد با اینکه ترس و لذتش قاطی بود و خیلی کیف داشت ، گلوم و سرم درد گرفته بود از صدای جیغام ! سری دوم خیلی بیخیال سوارش شدم ، نفهمیدم کی تموم شد همه ی لحظه هایی رو که دفعه ی قبل جیغ کشیده بودم داشتم میخندیدم و کیف میکردم و خنکای هوا و رهایی رو حس میکردم ، دریغ از یه جیغ کوتاه . اینو نوشتم که دو تا نکته رو بگم : تو زندگی همه چیز به انتخاب ما بستگی داره ، اضطراب و نگرانی رو انتخاب کنیم یا بیخیالی رو ! این واقعا یک انتخاب بزرگ و خیلی مهمه . گاهی یواشکی میترسی اما اونقد به خودت تلقین قوی بودن و بیخیال بودن میکنی که واقعا میاد سراغت . پس تو انتخاب احساسمون نسبت به موضوعات مختلف هم دقت و جسارت به خرج بدیم :) دوم اینکه در جریان زندگی قرار بگیریم ، بالا و پایین و چرخش روزگار ما رو به مرور قوی و قوی تر میکنه ، و با لذت ها و هیجانات جدیدتری آشنا میشیم ! زندگی رو همونجوری که هست بپذیریم و ازش لذت ببریم :)) ۱۳۹۸/۵/۱۵


بسم الله الرحمن الرحیم ./

اومدیم شمال که ازینجا با بابا راهی شیم ، شب رسیدیم ، صبح که بیدار شدیم یهویی مامان گفت منم میام ! اینجوری شد که ظهر ِ ۱۶ مهر ِ ۹۸ با مامانی که دیسک کمر و درد گردن داشت حرکت کردیم به سمت مرز مهران ، شب رسیدیم تهران و مامان بابا رو بردیم خونه ی خودمون تا استراحت کنیم ، انقدر خسته بودن که خوابیدن ، منم برای ناهار فردا کتلت درست کردم و خوابیدم. صبح بعد از صبحونه دوباره حرکت کردیم و سر شب ِ ۱۷ مهر رسیدیم مهران . یه خونه گرفتیم ماشین رو پارک کردیم و شب رو همونجا خوابیدیم ، صبح زود بعد نماز کوله هامونو انداختیم رو دوشمون و پیاده گز کردیم تا سر خیابون . اتوبوس سوار شدیم و رفتیم تا نزدیکی های پایانه . البته که پنج شیش کیلومتر پیاده باید میرفتیم مامان وقتی اون حجم از طولانی بودن ِ مسافت رو دید انگار که دلش بگیره گفت یا حسین . چه جوری برم این راهو ؟ 

حرفش هنوز تو دهنش بود که یکی از مرزبان ها اروم داشت با ماشینش میرفت ، بابا سرشو از شیشه ماشینش کرد تو و گفت خانومم مریضه تا پایانه میبریش؟ اقای مرزبان هم گفت بشینید و همه مون رو سوار کرد و برد .

ساعتای شیش هفت پایانه ی مرزی مهران بودیم ، قسمت خانوم ها خلوت بود خیلی راحت من و مامان رد شدیم ، اما اقایون شلوغ تر بود ، یک ساعت بعد رد شدن از مرز . این مدت مامان نشسته بود رو زمین منم سعی میکردم تمام وقتو سرپا وایستم که اگه بابا و احسان اومدن بتونم ببینمشون و همو گم نکنیم . جلوی مامان وایستاده بودم رو به افتاب ، که سایه بشم براش . 

بابا و آقا احسان که اومدن دوباره یه مقدار راهو پیاده رفتیم تا برسیم به ماشین ها ، یه ون سوار شدیم نفری ۱۴۰ تومن و رفتیم نجف . حدودا چهار بعدازظهر پنج شنبه ۱۸ مهر رسیدیم نجف .مامان خیلی اذیت شده بود ما هم خسته بودیم ، نمیتونستیم با وضعیت مامان خیلی راه بریم ، کمردرد داشت ، چشمم خورد به موکب حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ، جای خالی داشتن ، تصمیم گرفتیم شب رو تو همین موکب بمونیم .

هوا بی نهایت گرم و شرجی بود ، حمام اب نداشت ، صف شام به شدت طولانی بود و به بابا و همسر هم شام نرسید . شب رو به سختی تو همون موکب شلوغ خوابیدیم و صبح قبل اذان راهی حرم امام علی علیه السلام شدیم ، بدموقع رسیدیم نزدیک اذان بود ، درهای حرم رو بسته بودن و نتونستیم بریم زیارت ، بابا و احسان تونستن برن . من و مامان نشستیم توی صحن و با حسرت و خسته زیارتنامه خوندیم . اونقدر شلوغ بود که حتی نمیشد سرپا وایستاد. سخت بود . خیلی سخت . اما از عسل شیرین تر . از هر عشقی عشق تر . 

چشامون روشن نشد به ضریح امام علی علیه السلام ، برگشتیم و حتی نماز رو تو خیابون خوندیم و جمعه ۱۹ مهر بعد از نماز صبح پیاده روی رو شروع کردیم .


بسم الله الرحمن الرحیم ./

۲۶ سال از خدا عمر گرفتم ولی هیچوقت به اندازه ی امسال دلم نخواسته بود که حضرت پیامبر رو کنار دلم داشته باشم ! پیامبری که هر وقت هر جا اسمشون اومد صفت « مهربان » هم از خاطرم گذشت ! راستی که امام زمان (عج) هم نام پیامبرن و شبیه ترین به پیامبر ! چقدر جاشون خالیه این روزا ، تو این جامعه ی گرگ و بره . تو این همه نابرابری و نابرادری . اللهم عجل لولیک الفرج .اومده بودم حاجت دلمو از پیامبر مهربونی بگیرم اونم بعد ۲۶ سال که دست گدایی سمتشون دراز نکردم ، بعد ۲۶ سال اسم مسلمون و شیعه رو یدک کشیدن . ولی . ظهور امام زمان (عج) رو ازتون میخوام . پیامبر مهربون من .

ما بی سلیقه ایم تو حاجات ما بخواه 

ورنه گدا طلب آب و نان کند

ولادتتون مبارک ِ همه ی عالم . اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم


بسم الله الرحمن الرحیم ./

یکشنبه صبح بعد از نماز یه مقدار راه رفتیم ، هنوز خورشید طلوع نکرده بود یه گوشه ای تو بیابون یکی دو ساعت استراحت کردیم و رفتیم زیر پتوها دراز کشیدیم . مامان یه خورده کمردرد داشت! ساعتای شیش هفت دوباره راه افتادیم ، یه جاهایی که خسته میشدم همسر جان کوله پشتی منم میبرد . بابا هوس ماهی کرده بود :))) ما میگفتیم بیخیال بابا الان وقتش نیس بیا بریم ! خلاصه که تا ظهر راه رفتیم و برای نماز و ناهار رفتیم توی یکی از موکب ها ، ناهار سبزی پلو با ماهی اوردن :))) خوشحال بودم که بابای عشق ماهی ، بدون ماهی خوردن نرفت :))) تا ساعتای سه و نیم استراحت کردیم و دوباره پیاده روی تا اذان مغرب ، نماز رو تو یکی از موکبا خوندیم ، شام گرفتیم ! احسان میگفت قبلا کافی بود دو تا چیز متنوع رو با هم بخورم دل درد داغونم میکرد اما اینجا از همه مدل غذا و شربت و چای و ظرفای دهنی خوردم و هیچیم نشد !!! اینکه حتی یه دل درد ساده هم در کار نبود ، حتما پای آسمون درمیون بود !

اصلا خودم ، خودمو که یادم نرفته ، منی که با یه ساعت موندن زیر آفتاب و نور خورشید میگرن چنان داغونم میکرد که تا یه گالن بالا نمیاوردم و بیحال نمیفتادم یه گوشه و نمیخوابیدم خوب نمیشدم ، اما تو این مسیر سه چهار روز زیر آفتاب داغ کوچیکترین دردی سراغ این سر نیومد که نیومد . !!!!

یکشنبه رسیده بودیم به عمود هشتصد و خورده ای ! شب رو همونجا موندیم ؛ یه خانومی کنارمون بود، میگفت اولین باری که اومدم کربلا با ویلچر آوردنم. فلج بودم ، میگفت ۱۶ سال ام اس داشتم ، میگفت نمیتونستم حتی خوب حرف بزنم ، قدرت تکلمم رو هم داشتم از دست میدادم ، میگفت یه وقتایی با اکسیژن نفس میکشیدم ، بعدم با یه بغض غلیظ گفت : امام رضا شفام داد ! حالا پنج ساله دارم میام پیاده روی اربعین . 

اون لحظه هیچی نداشتم بگم . فقط دلم یهو برای امام رضا تنگ شد . برای امام رضایی که جان ِ . دل ِ . عشق ِ . آخ ! چه دلتنگی ِ غریبی :(

صبح روز دو شنبه به خاطر مامان ماشین گرفتیم و تا عمود هزار رفتیم ، و شیش و نیم صبح پیاده روی رو از عمود هزار شروع کردیم ، دم دمای طلوع افتاب بود ، یه گروه جوون ایرانی ، با خودشون باند میبردن و یه مداحی خوشگلم گذاشته بودن با دو تا پرچم بزرگ یا حسین و یا ابوالفضل ، باهاشون هم قدم شدیم ، سینه زدیم ، حال کردیم ، مردیم و زنده شدیم ، فیلمشم گرفتم ، تو کربلا زیارت عاشورا خوندیم ، صد بار لعن کردیم ، صد بار سلام دادیم ، زندگی کردیم ، عاشقی کردیم ، دلبری کردن ، بچه های حتی دو ساله بهمون عطر میزدن ، غذا تعارف میکردن ، داشتیم میرسیدیم ، هیچ مشکلی نداشتیم همه چیز عالی بود ، ما بهشت رو روی زمین دیده بودیم ، همگی عاشقانه کار میکردن ، بماند که من گاهی از کوره در رفتم ، بماند که خوب نبودم ، بماند که با این همه دعوتم کرده بودن ! ساعتای سه روز دوشنبه قد دو سه متر جا سهم ما بود تو بین الحرمین ! اخ بین الحرمین . وبابا و احسان رفتن زیارت ، من و مامان هم نشستیم زیارت اربعین خوندیم تا برگردن . سجده کردیم تو بین الحرمین . خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد . آرزومند نگاری به نگاری برسد . هر لحظه جمعیت بیشتر و بیشتر میشد . بابا و همسری از زیارت برگشتن ، من و مامان رفتیم. چقددددر شلوغ بود ، یک ساعت تو صف بودیم ، احساس کردم بیشتر ازین کمر مامان اذیت میشه ، از یه جایی به بعد دیکه صف نبود ، همهمه و شلوغی بود ، نرفتیم جلوتر ، از همون دور ، یه سلام و یه ببخشید و یه حسرت گذاشتیم رو دلامون و شکر خدا که چشمامون به ضریح سرخ و طلایی روشن شد . کاش چشمامون خون میبارید . کاش . کاش . کاش .

و حسرت بزرگ دیگه هم این بود که اصلا نتونستیم حرم حضرت ابوالفضل زیارت کنیم . اذان مغرب بود ، بین الحرمین اندازه ی جا داشتیم که دو نفرمون بشینن ،و دو نفر نماز بخونن ، دو تا دو تا نمازمون رو خوندیم و خداحافظ ای شعر شبهای روشن

همون شب برگشتیم ! کربلا جای موندن نبود. باید میرفتیم تا بتونن بقیه هم بیان ! رفتیم و خداحافظ

دانلود مداحی باید رفت  

پرچم پارسالم که امسالم باهامون کل مسیر رو اومد . گاهی رو دوش من ، گاهی رو دوش احسانم . چه خوشبختی بزرگی ! الحمدلله ./


بسم الله الرحمن الرحیم ./

تقریبا ساعتای پنج شد که ما هم راه افتادیم و کم کم قاطی جمعیت شدیم، من و بابا و احسان هر کدوم یه کوله به دوشمون، مامان هم که وسایلش تو کوله ی بابا بود. همون اول راه موکبا شروع میشد. مامان برای خودش دو تا پرچم خریده بود ، احسان باهاش شوخی میکرد و صداش میزد : «دو پرچمی» . مامان میخندید . بابا میخندید . من میخندیدم . خیلی راه رفتیم . تو مسیر همه نوع پذیرایی در خدمت زائرا بود. تعجبم از مامان بود. مامانی که تا قبل این سفر ، حتی یک کیلومتر هم نمیتونست راه بره و روز اول حدود بیست کیلومتر رو پیاده روی کرده بود! هر چند دقیقه میپرسیدم مامان کمرت ؟ میگفت خوبم :) 

زیاد استراحت میکردیم . هر یک ساعت یه موکب میزدیم بغل ، تا مامان یکم دراز بکشه و بهش فشار نیاد. راستی از بسته هامون ننوشتم. از بسته های فرهنگی ای که مسیر راه رو خیلی قشنگتر کردن ، هم برای ما هم برای زائرا و شاید حتی برای امام حسین علیه السلام :))

حقیقت این بود که اون موقعی که هنوز معلوم نبود رفتنی میشم یا نه تصمیم گرفتم بسته فرهنگی درست کنم ، ۱۲ تا سجاده ی خوشگل دوختم ، با پارچه های گل گلی همراه با تور ، سجاده های کیفی کوچولو که توی هر کدوم یه مهر کربلا و یه زیارت عاشورا بود ! به دوستامم گفتم و یه مقدار پول جمع شد ، اما اون پول هی هر روز زیادتر شد ، به حز سجاده ها تونستم ۱۲ تا هم پیکسل چوبی یا رقیه بخرم ، و ۲۴ تا کش موی پاپیونی خوشگل درست کنم ، ۳۰ تا آبنبات چوبی خریدم و یکی از دوستام حدود پنجاه تا استیکر برچسبی پست کرد برام ، یکی از عمه هام پول داد برای آجیل و کلی آجیل درجه یک خریدم و مخلوط کردم ، نهایت همه ی اینا شد هفتاد تا بسته ی خوشگل و خوشمزه و معنوی که تو مسیر با مامان و همسری میدادیم به بچه ها و با ذوقشون ذوق مرگ میشدیم . 

روز اول تقریبا صد تا عمود رفتیم و شب رو استراحت کردیم .

صبح روز شنبه ، قبل نماز صبح راه افتادیم و دوباره پیاده روی رو از سر گرفتیم :)) توی راه حرف میزدیم میخندیدیم میخوردیم اما بیشتر از همه ، لذت میبردیم از جمعیت در حال حرکتی که نجف رو به کربلا متصل کرده بود و در جریان بود . عشق بود به خدا ، تمام لحظه ها سرشار از عشق بود . امروز مامان زیاد نمیتونست راه بره ، بهش گفتیم با ماشین برو ، مامان و بابا تا عمود پونصد با ماشین رفتن ، من و احسان هم پیاده گز کردیم . استراحت انچنانی نداشتیم و چهارصد تا عمود رو یکسره رفتیم . هوا گرم بود ، یه جا گفتم چقدر چایی میدن کاش شربت بود خنک شیم . ده قدم نرفته بهمون شربت دادن ، میگن تو بهشت هر چی اراده کنی برات میاد. اگه بگم تو همون پنج شیش ساعتی که رسیدیم به عمود پونصد ، ده- دوازده مدل شربت خوردیم چی؟ اون مسیر کم از بهشت نداشت . چه از نظر مادی ، چه معنوی .

با لیوان دهنی اب خوردیم ، کاسه ی غذامون یکی بود ، پتوها رو هزار نفر انداخته بودن روشون ، ما مریض نشدیم ! بهشت که مریضی نمیاره .

همین روز دوم تا برسیم به عمود پونصد سر ظهر هم راه رفتیم ، عطش گرفته بود کل درونمو ، از بیرون گُر گرفته بودم.  شبیه لبو . میسوختم ، یاد علی اصغر بودم ، حالم داشت بد میشد ولی بد نشد ! نای رفتن نداشتم . ولی یکی این دل آهنی منو مث آهنربا میکشوند سمت خودش . هر دو قدم یه آب یخ میگرفتم و صورتم رو باهاش میشستم . هوا خیلی گرم بود اما هنوز ادمهایی بودن که راه میرفتن و راه میرفتن و راه میرفتن و خسته نمیشدن . ساعت دو و نیم ظهر رسیدیم عمود پونصد و ملحق شدیم به مامان و بابا و کمی استراحت کردیم .

ساعتای چهار دوباره راه افتادیم هوا خیلی خوب شده بود ، باد می وزید . یه مقداری راه رفتیم و شب رو توی یه موکب ایرانی به صبح رسوندیم . موکب کرج بود و چیزی که ما رو کشوند تا اونجا بمونیم ، مداحی زنده و قشنگی بود که جمعیت زیادی رو جذب کرده بود و همه دسته جمعی سینه میزدن و چه اشک ها که اون شب ریخته نشد . 


بسم الله الرحمن الرحیم ./

 « مَن اَصلحَ فیما بَینَهُ و بَیْنَ الله ِ اَصلحَ الله فیما بَینهُ و بَینَ النّاس»

میگفت با خدا صلح کن، انقد نجنگ باهاش! خدا به حضرت داوود میگه : تو میخوای و من هم میخوام ! نمیشه که ! هم تو بخوای هم من . بذار خدا بخواد ، تو هم هر چی که خدا میخواد رو بخواه :) تسلیم شو، بگو هر کاری بخوای میکنم، هر چی تو بخوای همون :) اون وقت بین شما صلح برقرار میشه، اون وقته که هر کاری تو بخوای خدا میکنه برات :)) قشنگ نیست؟ میگفت برا چیزی که از دستت رفت غصه نخور! واسه چیزی هم که به دستت اومد زیادی شاد نباش. خدا هر چیزی که بهمون میده یا میگیره برای اینه که بیدار بشیم، واس خاطر اینکه بشناسیمش، که با خودش و برای خودش باشیم :)) راستی؟! خدا سهم هر کسیو بهش میده، انقد تقلا و بزن بزن برای چیزی که سهمت نیست واسه چیه؟ بشین دو دقیقه خلوت کن، دلتو صاف کن، آروم باش . همه چی تموم میشه :)

به قول حافظ : شکر ِ ایزد که میان ِ من و او صلح افتاد / صوفیان رقص کنان ساغر پیمانه زدند :))

نقل به مضمون از جلد دوم طوبای محبت / مجلس سوم 


بسم الله الرحمن الرحیم ./

آبان هم تموم شد ، امروز اول آذر بود ! من هنوز همونم همونی که اول فروردین اهداف امسالش رو نوشت ! کارهایی که باید انجام بده . دیگه افتادیم تو سراشیبی و این روزای کوتاه تند تند دارن میگذرن که باز بهار بشه . یکم نگرانم که مبادا نتونم به کارهایی که باید تو ۹۸ بهشون میرسیدم برسم !

این روزا خیاطی کودک رو بهتر از قبل پیش گرفتم ، چرخ خیاطیمو دارم کم کم عوض میکنم ، البته که به امید خدا زودتر برسه دستم و پولم نره هوا :( مطالعه م رو دوباره شروع کردم ، طوبای محبت میخونم ، و طب اسلامی رو که گاهی مشغول نوشتن جزوه ها و یادگیریشم ! و یه چیزی ام که امروز تصمیم گرفتم یادگیری و مطالعه راجع بهش رو شروع کنم بورس هست :)))) بالاخره که باید نهایت استفاده رو ازین عمر زودگذر کرد و کنار رُفت و روب و اشپزی و نت گردی و دور دور ، خوشه های دیگه ای هم چید !

دیروز امامزاده صالح بودم حسرت یه نشستن طولانی تو امامزاده به دلم نمونه کاش . ولی کوتاهش رو هم شُکر خدایا سلامتیمونو ، زندگی مونو ، سقف بالا سرمونو ، خوردمونو خوراکمونو آرامشمونو ، و مهمتر از همه حضور خودت رو تو لحظه هامون شکر . الحمدلله علی کل نعمه . و الحمدلله کما هو اهله .


بسم الله الرحمن الرحیم ./

نصف شبی اومدم بگم دلم گرفته ، اومدم بگم تو میدونی چرا و نه تنها میدونی چرا ، بلکه فقط خودت میتونی حال دلم رو خوب کنی ! البته سر شب بیشتر گرفته بود ! تو خوبش کردی شاید با زبان یه آدم زمینی . ولی تو بودی که خوبش کردی ! میدونی ؟ همه ی چیزای خوب ِ روی زمین ، تویی ! ته ته همهشون میرسه به خودت ! حالا میخوام گاهی این باور عمیقُ ته دلم داشته باشم یا اینکه یه وقتا الکی به دوشم بکشم . به هر حال اومدم بگم بغض دارم و تو داری میبینی ، از ته ِ عمیق ترین باور ِ دلم ، که داره چیکه میکنه از چشمام . هیچی . اصلا ولش . دوستت دارم ! خیییییلی . خی لی .

دو سه شبه که سر شب که میشه یا حتی وسطای قبل از نصف شب !!! یکی تو دلم میگه نماز شب بخون . ولی من هی پشت گوش میندازم و میگم حالش نیست و همه ی این دو سه شب یکی وسطای نصف شب ، بیدارم میکنه ! میگه نماز شب بخون ! منم چشامو باز میکنم شکرش ُ میگم ، میگم حال ندارم پاشم بعدم همونجوری خوابالود دعا میکنم تا دوباره خوابم ببره . چرا هر چی صدام میکنی نمیتونم خوب جواب بدم هوم ؟ 

دلم گرفته حالا که هی اشکام میریزه و دارم برات مینویسم ولی بازم حالش نیست برم نماز شب بخونم همینحوری قبول کن حرفای بی سر و ته منه بغض درد رو ، که ته ته ته ته باور عمیق دلش خی لی دوستت داره .

حمداً لله ، حتی نصف شب . 

شب بخیر خدای خوب من !


بسم الله الرحمن الرحیم./

امروز توی تلویزیون دیدم میدان ِ انتظار رو ! میدون ِ وسط شهر بود . یه لحظه از ذهنم گذشت کل این دنیا ، میدان ِ انتظار ِ . بی اونکه منتظرش باشیم . همه ی ما منتظر درست شدن اوضاع و اوکی شدن وضع معیشت و اقتصاد و صلح جهان و حل همه ی مشکلاتیم ، بی اونکه حلال اصلی مشکلات رو بشناسیم و برای اومدنش کاری کنیم . حتی دریغ از یه دعای خالصانه :)

+ اللهم عجل لولیک الفرج

+ شماره ی پست :))


بسم الله الرحمن الرحیم ./

دیشب که از شدت ضعف و سستی بدنم ، هر چیزی گیرم اومد میخوردم تا خوب شم ، با خودم میگفتم سلامتی ام چه نعمتیه ! اصلا به قول حاج اقا دولابی خدا هر چیزی که میده یا میگیره واس خاطر اینکه خودشو به یادت بیاره :) خیلی دیر و بد خوابم برد ، خیلی زود و بد بیدار شدم ! ساعتای سه در حالیکه عرق کرده بودم از ترس خواب بدی که میدیدم بیدار شدم . صدقه گذاشتم کنار ، رفتم لباسمو عوض کردم و یه نازکتر پوشیدم اومدم بخوابم که همسرم گف چی شده ؟ گفتم خواب بد دیدم ، گفت منم خواب بد دیدم پریدم ، خیلی استرس دارم ! گوشیو برداشت زنگ بزنه جایی ، نذاشتم گفتم نصف شبی میترسن بنده خداها فک میکنن چیزی شده . میگفت استغفروالله . چند بار گفت ، براش آب آوردم ، دوباره یه صدقه دیگه گذاشتم ، تو دلم چهار قل خوندم . خوابمون نمیبرد . از نگرانی از اضطراب ! شب خاصیتش همینه ، وقتی مضطرب باشی بدتر میشی . دستت کمتر به اینجا و اونجا بنده . همسر میگفت یا حسین :) منم تو دلم میگفتم لا حول ولا قوة الا باالله . میخواستم بهش بگم این ذکرها رو بگو تا آروم شی و خوابت ببره . خودم داشتم آروم میشدم . اما چیزی نگفتم ، شاید اون با یا حسین آرومتر میشد ! خوابش برد . خوابم برد . ما تو آغوش خدا بودیم . در امان از هر بلایی .

گاهی خواب بد که میبینیم ، تازه قدر ِ عافیت و خواب راحتمونو میدونیم :) وقتی بلایی یا دردی رو به خودمون نزدیک احساس میکنیم تازه یادمون میاد آخخخ چقد بلاهایی که قرار بوده سرمون بیاد اما خدا نذاشته و جلوشونو گرفته ، بی اونکه ازشون خبردار بشیم . خدایا کَرمتو شکر، بزرگیتو شکر ، محبتت رو شکر .

صبح ساعت هفت زنگ زده بود به همونجایی که قرار بود سه نصف شب زنگ بزنه ، خدا رو شکر همه چیز عادی بود ، ساعتای ۹ زنگ زد به من و خبر داد . گفت به بابا گفتم یه مرغ بکشه خونش رو بریزه و بده به یه فقیر :)) یا دافع البلایا . 


بسم الله الرحمن الرحیم ./

هر جا حس میکنیم دیگه کاری ازمون برنمیاد و دنیا برامون تنگ شده زودی به یادت میفتیم! انگار همه ی وجودمون مطمعنه ازینکه یکی همیشه هست حتی واسه لبه ی بلندترین پرتگاه های عمرمون ، که به محض لغزیدن محکم بغلمون کنه ! بدون اینکه بشکنیم و صدای خورد شدن استخونامون بپیچه تو گوشمون ! عوضش همون لحظه حس میکنیم یکی چقد داره قربون صدقه مون میره ، چقد محبت میکنه ، چقد میخواد این دلای تنگ بیچاره ی زوار در رفته ی پاره پوره ی ساییده شده رو آروم کنه و یه بار دیکه غبارشو بتوکنه بذارش تو قفسه ! قفسه ی سینه منظورمه :) 

الان که دارم مینویسم نه حالم بده ، نه دلم گرفته ، نه لب پرتگاهم ، نه شکستم ! یه نیمه شب خیلی معمولی که حس میکنم محکم بغلم کردی ! یه وقتایی بیکار که میشم یه چیزایی زمزمه میکنم با خودم ! گاهی یه تیکه شعر یا مداحی یا همین نیم جمله ی حاج حسین یکتا که میگه : «تو منو بخر ، تو منو ببر . » خیلی قشنگه خدای آدم ، آدمو بخره :)) از خودم میترسم . اینکه خودمو به بهای کم بفروشم . ازینکه اونی نباشم که تو میخوای . هنوز چند خط بیشتر نگذشته از حال معمولی تو یه شب معمولی . ولی دیگه حالم معمولی نیس . بغض دارم :)) و این شبایی که برای تو مینویسم آروم ترم . 

راستی چند روز پیش وسط نماز یهو استوپ کرد دلم ! یادته ؟ چقد خجالت کشیدم . از نماز خوندنم . ازینکه حتی توی نمازمم فقط دنبال حاجتای دلم بودم . میدونم به درد نخورم ( بغض ِ ترکیده و صورته خیس شده ) ! این چند روزه خیلی چیزا فهمیدم . بزرگترینش محبتت بود! احساست میکنم ‌ وقتی توو زندگیمی . توو حال ِ خوش ِ رسیدن به خواسته هام ، تو التماس ِ دعای نرسیده هام . داشته هام قشنگن ، نداشته هام قشنگن . تو قشنگی ‌. تو چقد قشنگی . چه جوری بگم یه عالمه دوستت دارم ؟! دوست داشتنی که تا ابد ادامه داشته باشه و هیچوقت تموم نشه و توی ایام و دوران بچرخه و بگرده و بی نهایت باشه (این  اندازه رو از صحیفه ی امام سجاد علیه السلام تقلب کردم ) بپذیر :) خدایا ممنونم ازت ، فقط واس خاطر اینکه منو خلق کردی تا بتونم دوستت داشته باشم . برسونم به اونجایی که بیشتر دوستت داشته باشم اونقد که دیگه همش حرف ِ دل نباشه ، دست و سر و جون و پای عمل باشه . 

میبوسمت شب بخیر :*


بسم الله الرحمن الرحیم ./

میخواستم بگم ، ممنونم که تو خدای منی و به جز تو توی این دنیا هیچ خدایی نیست ! ینی اینکه ممنونم برای اینکه معتقدم که فقط خودتی دلیل بودنم ، دلیل موندنم ، دلیل گریه هام ، دلیل هر جایی رفتنم یا که دعوت شدنم ، یا هر چیو هر چی دیگه . لینکه من به شانس اعتقاد ندارم هم دلیلش همینه ، اینه که شما رو دخیل میبینم تو ذره ذره ی علت هر معلولی ، که اونقد این دنیا با نظم و برنامه چیده شده که یهو چیزی به اسم شانس نمیاد برنامه رو بهم بریزه .

قسمت ما بود ، ما رو دعوت کردید ، در ازای کدوم کار خوبمون رو نمیدونم که پاداش بود؟! یا در ازای کدوم کار بدمون که بریم ادم شیم ؟! فقط میدونم این بهترین هدیه بود که میتونستی پاییزمو بهار کنی . 

از بعدازظهر جمعه راهی شهر مقدس قم شدیم ، تا امروز بعدازظهر . سه چهار روز عالی و بابرکت رو نزدیک حرم گذروندیم ! هر روز کلاس داشتیم ، هر روز ساعت هفت بیدار بودیم ، هر روز پامون به یه جای مقدس باز میشد . حرم خاااانوم . مسجد جمکران ! بیت امام خمینی (ره) .  راستی من تا حالا حتی نمیدونستم که چهل اختران هم هست توی قم ! چهل و سه امامزاده توی یک مکان خاص . که یکی از اون ها نوه ی امام رضا علیه السلام هستن ، موسی مبرقع فرزند امام حواد علیه السلام . من و همسرم هر دوتامون دعا کردیم . 

 

 

این سه چهار روز کلاس ها خیلی مفید بود ، اساتید برجسته با اطلاعات عالی . کلاس سواد رسانه ، فرزندپروری ، خانواده قرآنی ، روابط زوجین و . محور اصلی همه ی کلاس ها خانواده بود . چیزی که احساس میکنم مهمترین و مهمترین و مهمترینه . که هر چقدر اطلاعات آدم بیشتر باشه بهتر میتونه خانواده خودش رو حفظ کنه . و از زندگی و آرامش و فرزندان خوب لذت ببره .

و اما تو یکی از همین روزا ،دوست دوستم با پسرکوچولوش تصادف کردن ، مادر به هوش اومد اما خبر نداشت بچه در چه حاله ، بهش نگفتن که بچه تو کماست اون هم با سطح هوشیاری پایین . بچه ای که سید بود ، پاک بود . بچه سید وقتی فهمیدم به حضرت معصومه سلام الله علیها گفتم اگه قراره بین آرزوی من خوب شدن این بچه یکیو انتخاب کنید حال بچه رو خوب کنید . امروز قبل ازینکه برگردیم خبر رسید بچه هم به هوش اومده . فقط خدا رو شکر کردم و بغض! شاید به هوای همین بچه سید ، حضرت زهرا سلام الله علیها برام دعا کنند . 

 

دیگه حرفی برای گفتن نیست . برای حال اجابت دعا ، حتی اگه اجابت دعای من نبوده باشه ، و دعای کسانی که خیلی خیلی بهتر از من هستن مستجاب شده باشه ، من دوس دارم بچسبونم به خودم ، تا دل خونه خرابم آروم شه . تا باور کنم که حضرت معصومه و خدا منه خراب رو هم دوست دارن . آره دوست دارن . البته و قطعا و حتما . چون من هم دوسشون دارم . عشق ما دو طرفه ست ! الحمدلله


بسم الله الرحمن الرحیم ./

صبح رفتیم بانک و حساب جدید باز کردم ، بعدم اون یکی بانک و چند تا عابربانک ! چندرغاز (چندرقاض-چندرقاز-چندرقاظ و . ) پول وامی که گرفته بودیم و پس اندازامونو یکی کردیم ریختیم حساب جدید که سودش بشه نصف قسط همین وام ، تا سال بعد که قراره خونه مون رو عوض کنیم بذاریم رو پول پیش ! وام ودیعه مسکن بود مثلا که با کلی دوندگی و منت دادنش بالاخره :))) حتی برای رهن هم کمه چه برسه خونه دار شدن ! ولی خدایا شکرت که کنارمونی از بانک برگشتنی از کنار اداره ی خاله رد میشدیم گفتیم بریم بهش سر بزنیم ، براش این دسته گل نرگس رو خریدم با کلی ذوق رفتیم ببینیمش ، ولی رفته بود مأموریت دیگه اس زدم که آمدیم نبودید رفتیم :))) زنگ زد گف منو سورپرایز نکنید خاله من مأموریتام زیاده :/ خلاصه که کلی هم عذرخواهی کرد منم گفتم برات گل نرگس خریده بودم گف دلمو نسوزون دیگه . گفتم عب نداره خاله مث مادره میدم مامان ، گف بده مامان من کاملا راضی ام این شد که اومدم خونه یه بوس کردم مامانو و گلارو بهش دادم :)) خدایا بازم شکرت . خی لی ^.^ هر چند دقیقه یا یک ساعت یه بار عطر گل نرگس میپیچه تو خونه ! انگار که گلامون هرازگاهی یه نفس عمیق میکشن . بازدمتون چقدر مسیحاییه . چه یاد آشنایی ! العجل . جمله تأخیر چرا ؟؟ مُرده بُدم ، زنده شدم . 

 

 

حالا هر چند دقیقه یا یک ساعت یه بار 

عطر گل نرگس میپیچه تو خونه !

انگار که گلامون هرازگاهی یه نفس عمیق میکشن . 
بازدمتون چقدر مسیحاییه .
چه یاد آشنایی !
العجل .
جمله تأخیر چرا ؟؟
مُرده بُدم ، زنده شدم .
 


بسم الله الرحمن الرحیم ./

امروز فهمیدم بیشتر ازینکه عاشق فصل خاصی باشم و سینه چاک بدم و یقه بدرم برای یک فصل مشخص ، عاشق تغییر فصل هام . عاشق ذره ذره ی تغییراتی که توی جون ِ طبیعت میپیچه ، عاشق نفس کشیدن دنیا و رنگ عوض کردنش ، از سبز پررنگ به زرد و نارنجی و قهوه ای ، از زرد و نارنجی به سفید و آبی کم رنگ ، از سفید به سبز روشن و صورتی .

 

 

میدونی ؟ جهان میچرخه و میچرخه و میچرخه ! جهان هیچوقت توجه نمیکنه من چی دوس دارم . راه خودشو میره ، کار خودشو میکنه ، اونی که باید تو هر روز و هر فصل و هر سال دنیا رو قشنگ تر کنه منم ! من اونم با دستایی که نسبت به حجم این دنیا خیلی خیلی کوچولوان . دستای کوچیکی که باید خودشون رو به اندازه ی یک جهان ، همپای بزرگترین دگرگونی ها تغییر بدن ! درون هر کدوم از ما یک جهان ، نهفته ست ! یک جهان پر از تغییرات مثبت . میتونی از روزنه ی انگشتات بکشی شون بیرون ؟ میتونی ؟! #نیلی ۱۳۹۸/۹/۲۹


بسم الله الرحمن الرحیم ./

و اما بعد .
لبخندت 
نم ِ باران دارد !
« خداوندا مرا بپذیر ِ »
دم آخر را 
در سینه کاشته ایم

به شوق همان دیداری که موسی را ناتوان از ایستادن و نفس کشیدن نمود !
که 
رگبار ، لحظه ایست
گل آلود و بی ثمر !
آرام می باریم 
به شوق جوانه ای .
خداوندا مرا پاکیزه بپذیر .
بسان لبخندی . این روزها که میگذرد 
سخت !
این روزها که میگذرد
درد !
این روزها که میگذرد
بغض !
این روزها که میگذرد
نه !
این روزها که نمیگذرد .
بودنت امن 
نبودنت ایمان 
و میان این دو یقینی ست به وسعت دریا . آنکه در ورطه ی شک افتاد بداند که باطل تو را نشانه گرفت ! یقیناً حق ، تو خواهی بود .
آنکه خوش نداردت خداحافظ !!!
و از تو به ما بسیار رسیده
آنچنان که امن ِ اربعین . پیاده !
آنچنان که امن ِ کربلا . کرب و بلا !
آنچنان که امن ِ ایران ، در نم ِ باران .
تو 
تنها 
تبسم کن .

 

 

سه روز از واقعه گذشت !

این اشک ها ادامه داره .


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کیتارک Mr-Hacker عشقستان دختر شصت و پنجي سایت مرجع آموزش Sara مرجع آموزش‌های تخصصی و کاربردی جراحی زیبایی بینی سفر با تو khatereh