بسم الله الرحمن الرحیم ./

تقریبا ساعتای پنج شد که ما هم راه افتادیم و کم کم قاطی جمعیت شدیم، من و بابا و احسان هر کدوم یه کوله به دوشمون، مامان هم که وسایلش تو کوله ی بابا بود. همون اول راه موکبا شروع میشد. مامان برای خودش دو تا پرچم خریده بود ، احسان باهاش شوخی میکرد و صداش میزد : «دو پرچمی» . مامان میخندید . بابا میخندید . من میخندیدم . خیلی راه رفتیم . تو مسیر همه نوع پذیرایی در خدمت زائرا بود. تعجبم از مامان بود. مامانی که تا قبل این سفر ، حتی یک کیلومتر هم نمیتونست راه بره و روز اول حدود بیست کیلومتر رو پیاده روی کرده بود! هر چند دقیقه میپرسیدم مامان کمرت ؟ میگفت خوبم :) 

زیاد استراحت میکردیم . هر یک ساعت یه موکب میزدیم بغل ، تا مامان یکم دراز بکشه و بهش فشار نیاد. راستی از بسته هامون ننوشتم. از بسته های فرهنگی ای که مسیر راه رو خیلی قشنگتر کردن ، هم برای ما هم برای زائرا و شاید حتی برای امام حسین علیه السلام :))

حقیقت این بود که اون موقعی که هنوز معلوم نبود رفتنی میشم یا نه تصمیم گرفتم بسته فرهنگی درست کنم ، ۱۲ تا سجاده ی خوشگل دوختم ، با پارچه های گل گلی همراه با تور ، سجاده های کیفی کوچولو که توی هر کدوم یه مهر کربلا و یه زیارت عاشورا بود ! به دوستامم گفتم و یه مقدار پول جمع شد ، اما اون پول هی هر روز زیادتر شد ، به حز سجاده ها تونستم ۱۲ تا هم پیکسل چوبی یا رقیه بخرم ، و ۲۴ تا کش موی پاپیونی خوشگل درست کنم ، ۳۰ تا آبنبات چوبی خریدم و یکی از دوستام حدود پنجاه تا استیکر برچسبی پست کرد برام ، یکی از عمه هام پول داد برای آجیل و کلی آجیل درجه یک خریدم و مخلوط کردم ، نهایت همه ی اینا شد هفتاد تا بسته ی خوشگل و خوشمزه و معنوی که تو مسیر با مامان و همسری میدادیم به بچه ها و با ذوقشون ذوق مرگ میشدیم . 

روز اول تقریبا صد تا عمود رفتیم و شب رو استراحت کردیم .

صبح روز شنبه ، قبل نماز صبح راه افتادیم و دوباره پیاده روی رو از سر گرفتیم :)) توی راه حرف میزدیم میخندیدیم میخوردیم اما بیشتر از همه ، لذت میبردیم از جمعیت در حال حرکتی که نجف رو به کربلا متصل کرده بود و در جریان بود . عشق بود به خدا ، تمام لحظه ها سرشار از عشق بود . امروز مامان زیاد نمیتونست راه بره ، بهش گفتیم با ماشین برو ، مامان و بابا تا عمود پونصد با ماشین رفتن ، من و احسان هم پیاده گز کردیم . استراحت انچنانی نداشتیم و چهارصد تا عمود رو یکسره رفتیم . هوا گرم بود ، یه جا گفتم چقدر چایی میدن کاش شربت بود خنک شیم . ده قدم نرفته بهمون شربت دادن ، میگن تو بهشت هر چی اراده کنی برات میاد. اگه بگم تو همون پنج شیش ساعتی که رسیدیم به عمود پونصد ، ده- دوازده مدل شربت خوردیم چی؟ اون مسیر کم از بهشت نداشت . چه از نظر مادی ، چه معنوی .

با لیوان دهنی اب خوردیم ، کاسه ی غذامون یکی بود ، پتوها رو هزار نفر انداخته بودن روشون ، ما مریض نشدیم ! بهشت که مریضی نمیاره .

همین روز دوم تا برسیم به عمود پونصد سر ظهر هم راه رفتیم ، عطش گرفته بود کل درونمو ، از بیرون گُر گرفته بودم.  شبیه لبو . میسوختم ، یاد علی اصغر بودم ، حالم داشت بد میشد ولی بد نشد ! نای رفتن نداشتم . ولی یکی این دل آهنی منو مث آهنربا میکشوند سمت خودش . هر دو قدم یه آب یخ میگرفتم و صورتم رو باهاش میشستم . هوا خیلی گرم بود اما هنوز ادمهایی بودن که راه میرفتن و راه میرفتن و راه میرفتن و خسته نمیشدن . ساعت دو و نیم ظهر رسیدیم عمود پونصد و ملحق شدیم به مامان و بابا و کمی استراحت کردیم .

ساعتای چهار دوباره راه افتادیم هوا خیلی خوب شده بود ، باد می وزید . یه مقداری راه رفتیم و شب رو توی یه موکب ایرانی به صبح رسوندیم . موکب کرج بود و چیزی که ما رو کشوند تا اونجا بمونیم ، مداحی زنده و قشنگی بود که جمعیت زیادی رو جذب کرده بود و همه دسته جمعی سینه میزدن و چه اشک ها که اون شب ریخته نشد . 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

معرفی و دانلود سریال های ترکی اخلاق حرفه ای الکسا ایکیا وبلاگ شخصی رضا پورمحمدی پايگاه اطلاع رساني دفتر امام جمعه بخش انگوران؛ شهر دندي شرکت اوج زیبایی هزاره سوم Jon Michael سفر نویسنده