بسم الله الرحمن الرحیم ./

قصه ازونجا شروع شد که اومدیم پارک ساعی ، تا یکی دو ساعت استراحت کنیم :) چشمم که خورد به مجسمه ی آقای ساعی ، دیدم یه گل کوچولو دادن دستش ! نمیدونم کی اینکارو کرده بود اما خیلی به دلم نشست ! مجسمه ای که رنگ و روش رفته بود با یه گل یه حال قشنگی داشت . 



گل رو برداشتم گفتم خب این سهم امروز منه باهاش عکس گرفتم ، هر جای پارک رفتم با خودم بردمش ، دست آخر که خواستیم برگردیم ، یه قسمت دیگه از پارک بودیم ، گل رو گذاشتم روی نیمکت ! برای نفر بعد :)) 



شاید بعد من یکی دیگه اون گل رو پیدا کنه و حالش خوب شه . 

خواستم بگم گاهی یه چیزایی تو زندگی هست ، که خیلی خیلی کوچیکن ، ممکنه حتی نبینی شون ! باید یاد بگیریم همین ها رو توی زندگیمون پیدا کنیم ، ازشون لذت ببریم و به دیگران هم ببخشیمشون


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ رسمی مدرسه بو علی زیارت Mike uloversdoll sex dolls مداح اهل بیت , حاج سید محمد مَهدی اسپرت تاتینا AmirCode زاگرس چت تورکمن نیوز روسری | کاور پارچه ای ام اس یار یه انسان عادی که نیمچه دکتره