بسم الله الرحمن الرحیم .

از روز قبل نخود و لوبیا خیسانده بودم و چند بار آبشان را عوض کرده بودم. حوالی ظهر گذاشتمشان بپزد. جزء قرآنم را خواندم بعد هم نماز و کم کم آماده شدیم برویم نمایشگاه بین المللی قرآن . 

هوا به شدت گرم بود. ساعت دو ظهر روز جمعه از خانه زدیم بیرون. حوالی ساعت سه همینطور که از زیر یکی از پل های روگذر رد میشدیم چشمم به بنر تبلیغاتی نمایشگاه خورد ! نوشته بود از ساعت ۱۷ تا ۲۴ !!!!

زود آمده بودیم دو ساعتی وقت داشتیم . رفتیم تجریش ! بازار تجریش انگار از همیشه شلوغ تر بود و قیمتها فضایی .نمیدانستیم بخندیم یا گریه کنیم ! البته کسی که تجریش زندگی میکند حتما توان خریدش هم به همان قیمت ها میخورد. برگ مو کیلویی ۵۰ تومن ! و من چقدر احساس قدرت میکردم که همسرم از تاک بزرگ خانه ی پدرش یک گونی برگ مو برایم آورده بود و همه را شسته و فریز کرده توی یخچالم داشتم :)))))

امامزاده صالح ، مزار شهید داریوش رضایی نژاد ، و دوباره گذر از مسیر بازار تا پارکینگ . این همه راه رفته بودیم از افتاب به سایه و از سایه به آفتاب ! هنوز ساعت ۴ بود ! کم کم راه افتادیم سمت مصلی . چهار و نیم مصلی بودیم. خلوت نمایشگاه حالم را بهم میزد در ذهنم مقایسه اش میکردم با نمایشگاه کتاب ! دلم گرفته بود . چقدر قرآن و حجاب غریب مانده ؟؟؟ چقدر همه چیز عجیب بود ! حتی فکری هم به ذهنم خطور نمیکرد محض دلگرمی و دلداری . ( همه ی این ها به خاطر این بود که ما در اوج گرما و خیلی زود رفته بودیم و ماه رمضان هم بود ! هر چه به غروب نزدیکتر میشدیم شلوغ تر میشد و خیلی ها هم بعد از افطار می آمدند .)

لاین اول مربوط به پرسش و پاسخ مذهبی بود هیچ کتاب دعا و قرآنی نبود !!! هنگ کرده بودیم که چرا هیچ خبری نیست ! بعد از یک چرخ کوتاه تازه مسیر قرآن ها و ادعیه و کتاب های مذهبی را پیدا کردیم ! و خوشحال و سرخوش و مستان که ادم ها اینجایند و اصلا نمایشگاه از فلان جا شروع می شود . 

طبقه ی بالا مربوط به عفاف و حجاب بود . انواع پارچه و چادر و روسری و ساق دست و . از همان هایی که ادم دوست دارد همه شان را داشته باشد . چادر بحرینی خریدم و روسری :) چنان کیفور که تمام خستگی و عطش روزه از ذهنم پاک شد . ساعت شش و نیم بود که کارمان تمام شد . هر چه میرفتیم جلو آدم بود ! انقدر آدم دیدم که دلم گرم شد! محوطه ی بیرون شلوغ شده بود بچه و مرد و زن ! خوشحال شدم و دوست داشتم باز هم شلوغ تر باشد آنقدر که نشود از جایت تکان بخوری.

چنددقیقه مانده به افطار رسیدیم. نخود و لوبیاها را بسته بندی کردم . افطار آماده کردم و سحری پختم و هلاک و خسته لبخند زدم :)

الحمدلله کما هو اهله :)


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ازل سوپر گروه استان ایلام تلگرام عکاسی، طراحی و ساخت ویدیو Sara unity دانلود کتاب روانشناسی رشد لورا برک ترجمه فارسی آموزش دیجیتال مارکتینگ علیرضا آهنی مینای فرخنده